📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب)
🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۴۱)
📚 انتشارات عهدمانا
وقتی مالک اشتر و اشعث پیروز از جنگ نزد علی بازگشتند ، اشعث رو به علی گفت : « حال تو را خشنود ساختیم ای امیرالمؤمنین ؟ اینک فرات در اختیار ماست و این دشمن است که باید از تشنگی هلاک شود یا بیعت با شما را بپذیرد. »
علی گفت : « به اندازهٔ نیازتان از آب بردارید و به اردوگاه خود برگردید. بگذارید سپاه معاویه هم از آب بردارند. »
یاران علی از این تصمیم شگفت زده نشدند ، امّا سربازان معاویه ناباورانه فکر می کردند که چگونه علی آب را از دشمن خود دریغ نمی کند.
روزها می گذشت ؛ نه صلح بود و نه جنگ. علی پیوسته هم پیمان با زندگی بود و در پرهیز از جنگ و معاویه دوستدار همیشگی ستیز و مرگ .
در سپاه علی زمزمه هایی به گوش می رسید ، می گفتند : « باید پس از نبرد بر سر فرات ، حملهٔ بزرگ آغاز می شد... علی باید بیش از این ملاحظه نکند و بردشمن بتازد... ما برای جنگ آمده ایم نه صلح... باید از کشته های دشمن پشته بسازیم... آیا علی از مرگ می هراسد ؟ آیا سپاه شام از ما قوی تر است ؟ »
على سپاه خود را به صبر و آرامش فرا می خواند و می گفت : « اینکه می گویید به خاطر ترس از مرگ فرمان جنگ نمی دهم؟ به خدا سوگند ، باکی ندارم که به آغوش مرگ بروم یا مرگ نزد من آید. به خدا سوگند ، هیچ روزی جنگ را به تأخیر نینداختم جز به امید اینکه گروهی به من بپیوندند و هدایت شوند. این برای من بهتر از این است که آنان به خاطر گمراهیشان - هرچند در گناه باشند - در جنگ نابود شوند. »
بالاخره پیکار صفین آغاز شد. چندین روز طول کشید و سپاه معاویه شکست سختی خورد و جنگ در حال پایان بود که ناگهان از میان سپاه معاویه ، عده ای قرآن ها را بر نیزه زده پیش آمدند و فریاد زدند : « ای مردم عراق! علی و معاویه را به حال خود رها کنیم ! بر همسران و فرزندان خود رحم کنیم ! دست از جنگ بشوییم و به قرآن تمسّک جوییم و راه حکمیت را در پیش گیریم ! »
↩️ ادامه دارد...