#روایت_کرمان
بچه های بزرگ ۱۴
ذهن و روحم به یک خواب عمیق احتیاج دارد. خوابی طولانی که هیچ کس برای بیدار کردنم پا پیش نگذارد. وارد اتاق بغلی میشوم تا شاید کمی آرام بگیرم. چه فکر مسخره ای!! آرام بگیرم!! آن هم در ناآرام ترین شب دنیا!!
پیکری را تازه آورده اند و من هم سریع خودم را بین تیم غساله های آن اتاق، جا میدهم. کاور باز میشود و صورت شهیده را میبینم که الحمدلله سالم است. خدارا شکر میکنم و کمی جلوتر میروم. چشم هایم چیزی می بینند که باورش سخت است. چندبار پلک میزنم که مطمئن شوم خواب نباشم. دست میگذارم لبه ی سکویی که پیکر را روی آن گذاشته اند، تا سرم گیج نرود و زمین نخورم. صدای گریه های زمزمه واره بقیه ی غساله ها بلند میشود.
انگار این شهیده ی عزیز پشت به آن انتحاری لعنتی ایستاده بوده و هرچه ترکش به سمتش آمده، کمرش را نشانه گرفته. یکی از این ترکش ها از کمر رد شده و از قفسه ی سینه بیرون آمده بود. قفسه ی سینه را شکافته و حالا ما قلب او را با چشم های خودمان داریم میبینیم.
خدایا تو به ما صبر حضرت ایوب را داده ای یا قرار است بدهی؟!
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman