یکی دیگر از عابران با فاصله‌ بیشتر، شماره‌ 110 را می‌گیرد؛ پیرزن با ترس و لرز چند تا از النگوهایش را درآورده و به جوان می‌دهد، اما جوان زورگیر قانع نمی‌شود. – مثل این‌که زبون آدمیزاد حالیت نمی‌شه، نه؟ هر چی می‌خوام به خاطر سن و سالت بهت بی‌احترامی نکنم، نمی‌ذاری؛ دربیار همه‌رو بینم، تا نزدم دستتو قطع نکردم؛ یاالله، اون کیفتم بده. پیرزن ابتدا کیف را می‌دهد و سپس النگوهایش را به آرامی خارج کرده و تک تک به جوان زورگیر می‌دهد. تعداد عابران پیاده بیشتر می‌شود. یکی دو نفر از کارمندان و مشتریان بانک هم بیرون آمده و نظاره‌گر صحنه‌ شده‌اند. جوان زورگیر که متوجه حضور افراد شده، کمی دستپاچه می‌شود. سرش را بلند کرده و نگاهی به دوربین مداربسته‌ محوطه‌ی بیرون بانک می‌اندازد؛ سریع روی ترک موتور نشسته و فرار می‌کنند. یکی از عابران تلاش می‌کند خودش را به موتورسیکلت زورگیرها رسانده و تعادل آن را بر هم بزند، اما با تهدید قمه‌ جوان زورگیر، ایستاده و جلوتر نمی‌رود. چند عابر دور پیرزن جمع شده و جویای احوال او می‌شوند. پیرزن با چهره‌ای رنگ‌پریده، روی زمین نشسته و دستش را روی قلبش گرفته، نفس نفس می‌زند. یک خانم‌ جوان بطری آب معدنی کوچکی را به پیرزن می‌دهد. پیرزن و مأمور پلیس در کلانتری مشغول صحبت با یکدیگر هستند. – مادرجان، با کلی طلا و جواهر داشتین کجا تشریف می‌بردین؟ این همه پلیس هر روز داره هشدار می‌ده پول و طلا با خودتون حمل نکنین، شما که ماشاء‌الله آدم سرد و گرم چشیده‌ای هم هستین. – شما که پلیسی دیگه نباید این قدر زود قضاوت کنی… – مادرجان؛ من که نمی‌خوام خدای نکرده به شما سرکوفت بزنم؛ ما مأمور قانونیم، به خاطر همینم دوست نداریم اهمال‌کاری مردم باعث زیاد شدن جرم و جنایت توی جامعه بشه…؛ حالا چقدر ازتون گرفتن؟ می‌تونین برآورد کنین؟ – شیش تا النگو و یه انگشتر البته بدل، با یه کیف قدیمی خالی… – چی؟ بدل؟ – آره پس چی فکر کردی؟ – واقعاً؟ – آره؛ داشتم می‌رفتم هر چی طلا ملا دارم بفروشم واسه یه کار خیر که یه‌دفعه سر وکله‌شون پیدا شد. – من که نفهمیدم. شما مگه نمی‌گی همه‌ش بدل بود؟ – نه، اونایی که بهشون دادم بدل بود. پیرزن دستش را از زیر مانتو داخل جیب شلوارش برده و مشمای مشکی نسبتاً بزرگی را از آن خارج می‌کند. – اینایی که داشتم می‌بردم بفروشم، اینجاست. اصل اصله. دستش را داخل جیب دیگر شلوارش کرده و چند کارت از آن خارج می‌کند. – اینا…، مدارکم اینجاست. مأمور تعجب کرده و به زور خنده‌ خودش را کنترل می‌کند. – باریک‌الله، واقعاً که دست‌مریزاد؛ کاش همه‌ سالمندای ما مثل شما این قدر زرنگ و باهوش بودن. – خیلی ببخشیدا، خودت سالمندی، من یه زن میانسالم… مأمور سعی می‌کند خنده‌اش را کنترل کند. – ببخشید، قصد جسارت نداشتم…؛ حالا چهره‌ی اون زورگیران یادتون هست؟ – می‌خوای ببینی من عقل و هوشم سر جاشه یا نه، آره؟ – چطور مگه؟ – یعنی تا حالا همکاراتون به شما خبر ندادن که جفتشون کلاه ایمنی سرشون بود؟ – ماشاء‌الله؛ واقعاً که زن باهوشی هستین، اما به هر حال من وظیفه‌ خودم می‌دونم که بهتون یادآوری کنم کار خیلی خطرناکی انجام دادین. – می‌دونم، ولی یه جورایی مجبور بودم. – نمی‌دونم، شاید حق با شما باشه. – شایدم نباشه. – چی نباشه؟ – حق با من مأمور از حاضرجوابی پیرزن به وجد می‌آید. – بسیار خُب، حالا چه خدمتی از ما ساخته است؟ – نمی‌دونم، شما پلیسین. – ببخشید، شما بازنشسته‌ ژاندارمری، کمیته یا شهربانی سابق نیستین؟ – نه، من دبیر بازنشسته‌ام. مأمور به فکر فرو می‌رود. – حالا می‌خواین طلاهاتونُ کجا ببرین بفروشین؟ – فرقی نمی‌کنه، پیش یه طلافروش منصف که بیشتر از بقیه بخره. – می‌خواین یه نفر از همکارا رو بفرستیم همراهتون؟ دو تا خیابون پایین‌تر یه پاساژ طلافروشی هست. – چرا نباید بخوام؟ دیگه نه کیف خالی دارم، نه طلای بدلی؛ همین دو تا مونده که دستمه. مأمور لبخند می‌زند. اما مراقب است که با صحبت‌های خود پیرزن را نرنجاند. – ما در خدمت شماییم…؛ راستی داستان اون مواد مخدری که دادین به اون دزدا چی بود؟ – از همه چیزم که خبر دارین! خُب البته کار شما همینه دیگه. – می‌گین داستانش چی بود؟ البته اگه اشکالی نداره… – من که می‌دونم شما می‌دونین، ولی به روی چشم، شما مأمور قانونی و باید دستورتونو اجرا کنیم. تازه اگه نگم ممکنه همین جا به جرم موادفروشی بازداشتم کنین، درسته؟ – اختیار دارین. – راستش اونا هم بدل بودن؛ سیاهه لواشک بود، سفیده هم خورده نبات. – عجب! می‌گم شما احیاناً همون خانوم مارپل معروف نیستین؟ – نه، من یه بانوی ایرانی‌ام. – خدا حفظتون کنه. – سلامت باشین…، می‌گم جناب سرگرد! شما اگه کارِتون رو درست انجام بدین، پیش خدا خیلی عزیزین؛ دعا کنین مشکل نوه‌ ام حل بشه. بغض پیرزن مأمور را تحت تأثیر قرار می‌دهد. – مشکل نوه‌تون…؟ مأمور کنجکاو می‌شود، اما به خو