|•بہنامتڪمڪانیڪقلبهاےتصادفے•|
#بخش_دوم
میدانی مانند چیست؟ مانند آنکه او کنارت نشسته باشد و تو نتوانی بغضت را فرودهی، هقهقها امانت ندهند و تو مجبورشوی برایش بنویسی.
اوهم بدون آنکه در نظر گیرد تو چقدر به او بدی کردی مینشیند و میخواند و میخواند...
نمیشود توصیفش کرد! واژه ها حقیرند! هرگز نمیتوانند لذت و شیرینی اتفاقی را به وضوح بیان کنند. تمام میشوند! ته میکشند واژه ها و تو هنوز در کنکاش آنی که چگونه حالت را توصیف کنی...
اما او نیازی توصیفکردن ندارد...
او میفهمد. بدون آنکه به زبان بیاوری!
عیارِسنجشش با همه توفیر دارد...
هرگاه کمک بخواهی نمیگوید «تو چقدر به من کمک کردی؟ تو چقدر به من فکر کردی که حالا بخواهم برات کاری انجام بدم؟»
هیچگاه نگفتهاست! تصدق مهربانی بیدریغش...
آن اوایلِرفاقت گمان میکردم که اوهم علاقهای به من ندارد و من با پسوندی اضافه به او میچسبم!
خدایِمن! رفیقِمن...
امـــّـاها پر از حرف است!پر از حرفهای نگفته... پراز نشانه...
و من «اما» میگویم تا بدانی برایت حرفها دارم که ناگفته مانده است!
یک جایی، یک روزی، نگاهم گره خورد به آیهای که لیلیِهمرنگ آسمان معنا کرده بود. همان لیلیای که گاهی برای آنکه حرصخوردن مرا ببینی میگفتی: همون لیلیای که هوش و حواستو برده و مارو آدم حساب نمیکنی؟
و با اخم کردنم خندههایت شدت میگرفت! تصدق خندههای دلربایت!
نگاهم میخِآیه شد! بگذار برایت بخوانمش و ببینی که آموزههایت چگونه مرا شیفتهی او کردهاست که هرجا نام خدا به گوش و چشمانم میرسد، گوشم تیز و چشمم ریز میشود.
وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحي "توازخودمی"
همینقدر ساده، همینقدر پرمعنی، سراسر نور و زیبایی، سراسر عشق و محبت...
گاهی ساده ترین حرفها، روح نواز ترینند.
و روزی تمام پشت و پناهم او شد. بگویم کدامین روز؟ همان روزی که صدای شیون و نالههایم تا بنای هفتم آسمان رسید.
همان روزی که هقهقهای شدتگرفتهام را کسی جز او نشنید.
دیدی آن روز را؟ هیچ کس نبود که شانههایم را بگیرد و بگوید «گریه نکن عزیزم! زندگی پستی و بلندی های خودش را دارد. تو نباید کم بیاوری!
امیدت به آن بالاسری باشد»
و من امیدم به آنی بود که در روحم عجین شده بود...
نویسنده:آمنه سادات حکیم «مبتلا»
•○●
@Taraavoosh ●○•