❤️‍🔥🔥 من و امیر، نامزدم همدیگه رو خیلی دوست داشتیم همه چی بر وفق مرادمون بود فقط تنها مشکلی که داشتیم این بود که امیر سعی میکرد عروسی رو عقب بندازه با بهانه های مختلف، ولی بالاخره با دخالت خونواده ها مراسممون رو برگذار کردیم روز عروسی همش استرس داشت دلیلش رو نمی فهمیدم تا اینکه آخره شب مهمونا رفتن و ما به خونه خودمون پا گذاشتیم...‌‌هر چی سعی می کردم بهش نزدیک بشم اون ازم دوری می کرد نمیدونستم چرا اینکارو میکنه، باز بهش نزدیک شدم خودمو مشغول بازی با دست گلم کردم که دستمو گرفت متعجب نگاهش کردم عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد چیزی در گوشم زمزمه کرد ‌با چیزی که گفت چشمام گرد شد و کم مونده بود پس بی افتم هم سخت بود باورش هم خنده دار اون گفت که...!!! 👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/1607663650C9de7ed0eea باورم نمیشد ازدواجم فقط چند ساعت ادامه داشت❤️‍🔥