شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه. اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره و مسافراش کیان،اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس که دیدم...🥺😱👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 سرگذشت زندگی تباه شده ام☝️❤️‍🩹