هدایت شده از تبلیغات موقت طب الزهرا (س) ⚘
بعد کلی بدبختی و دردسر، خان بابا راضی شد منو نیما ازدواج کنیم...😢 لباس حنابندونمو پوشیدم و زن های روستا دورم حلقه زده بودن و شادی میکردن میخواستن حنا به دستم ببندن که با صدای که از توی اتاق میومد همه با وحشت برگشتن به پشت سرم نگاه کردن... آنقدر ترسیده بودم که با کمک چند نفر قدمی برداشتم اما کاش میمردم و اون صحنه رو نمیدیدم...💔 خواهرم غرق در خون و کنارش عکس شوهرم و یه نامه افتاده بود... نامه ای که تمام حقایق زندگیمو آشکار کرد... 👇😱🔥 https://eitaa.com/joinchat/994968540C77884f966b ❌باورم نیست سرگذشت زندگیم آنقدر تلخ باشه☝️😢