در عصر حضرت سليمان، پرندهاى براى نوشيدن آب به سمت بركهاى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آنجا متفرق شدند.
.
همين كه قصد فرود به سوى بركه را داشت اين بار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آنجا آمده.
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى با وقار و نيكوست و از سوى او آزاری به من نمیرسد؛ پس نزديك شد اما آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد!
پرنده شكايت نزد حضرت سليمان برد.
.
حضرت آن مرد را احضار و محاكمه کرد و دستور به كور كردن چشم او داد.
.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: "چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•