روزی در بدترين حالت روحی بودم... فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم.... مستأصل و نگران... با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان ... و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.... همسرم مرا ديد به من نگاه کرد ... و از من دور شد... چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه... روی سکوى خانه نشست.... دعا خواند و سوگوارى کرد! با تعجب پرسيدم... چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟ همسرم گفت مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟ پرسيدم: چه کسی؟ همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است! با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟ همسرم گفت رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم... اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟ در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم. ... راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود... بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم. هیچوقت نا امید نشید خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد! 👌 @tarkgonahan