توکلت علی الله: شروع اسارت، امان از دل زینب شماره 19 خاطرات سید کمال ولی خدای رحمان مرا نجات داد آرپی‌جی منو منگم کرد خوردم زمین و بلند شدم دو سرباز از پشت پریدند روی سرمن مرا روی زمین خواباندند دستهایم را از پشت بستند بعد جیب هایم را خالی کردند پول و یک دوربین که به گردنم انداخته بودم از من گرفتند دوربین کوچک با رادیو یک افسر عراقی ناخواسته پشت دوربین را باز کرد و فیلم سوخت و خراب شدازاین اتفاق من خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم چون عکس های شهید کاوه حاج احمد حاج همت مرندی و شهیدقوجی در فیلم بود چند دقیقه بعد یک برادر دیگر را که از ناحیه مچ پا مجروح شده بود را هم آوردند افسری که دوربین را گرفت ساعت مرا از دستم باز کرد و در جیبم گذاشت و دو سرباز را صدا کرد و گفت اینها را ببرید به مقر در اینجا می خواهم چیزی بگویم خدا میداند تا قبل از اینکه به اسارت در بیایم میترسیدم اما از لحظه ای که اسیر شدم کلمه ای به نام مرگ وترس برایم معنی و مفهوم نداشت در میان راه رسیدیم سر یک چشمه خیلی تشنه بودم در همین لحظه یک موشک آمد با صدای سوت آن عراقی ها همه خزیدند روی زمین ولی من و عباس همان طور ایستادیم و لبخندمی زدیم بعد از چند دقیقه عراقی‌ها از جا بلند شدند و یک افسر عراقی آمد طرف من کلت را درآورد و گلنگدن را کشید و گذاشت روی پیشانی من یه حرف هایی زد که من نفهمیدم در همین حال یکی از سربازها که همراه ما بود به دست و پای آن افسر افتاد و از کشتن ما جلوگیری کرد و خیلی سریع ما را از آنجا دور کرد من به چشم خود دیدم که یک سرباز مجروح را که چند جراحت بزرگ در پشت کمرش داشت را به زور به خط مقدم فرستادند و سرباز که تمایل به رفتن به خط مقدم نشان نمی داد همان افسر مسلح آن سرباز را گرفت و به او گفت تو طرفدار حزب دعو هستی ادامه دارد