|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۱۲
گمنامی
«مصطفی هرندی»
قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روی دوشش بود. خستگی در
چهرهاش موج ميزد.
صبح، برگه مرخصی را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. ابراهيم
خسته بود و خوشحال.
می گفت: يك ماه قبل روی ارتفاعات بازيدراز عمليات داشتيم. فقط همين
شهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او
را بياوريم.
خبر خيلی سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از
ميدان خراسان تشييع با شكوهی برگزار شد.
ميخواستيم چند روزی تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگری در راه
است.
قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود.
مشغول صحبت و خنده بوديم.
پيرمردی جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش
را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial