به چشمهایِ خمینیاش که نگاه
میکردی از بیخوابی قرمز شده بود ،
آنقدر بیداری کشیده بود که هروقت
اراده میکرد چشمهایش را میبست و
از شدت ِخستگی بیهوش میشد . .
برای دستهایش فرقی نداشت که
دخترک یتیمی را که از چنگال داعش
نجات میدهد ، شیعه است یا سنی ؟
اصلا مسلمان است یا غیرمسلمان ؟
برای سیلِ خوزستان که رفت اصلا از
خودش نپرسید،تو اینجا چه میکنی؟
مگر فرماندار ندارد ؟شهردار ندارد ؟
کارمند ندارد آن ادارهی مسئول ؟
برای پاهایش فرق نداشت کجا
میروند، خیابانهایِ تهران خودمان
رد منافقین را میزند یا در خرابههایِ
سوریه با تکفیریهایی میجنگد که
اگر پایشان به مرزهای ایران برسد
به صغیر و کبیرمان رحم نمیکنند . .
بعضی همسن وسالهایش ، همانها
که دیگر جنگیدن خستهشان کرده
بود، حقوقِ سرداری را میگرفتند و
کارشان شده بود از این یادواره به
آن یادواره و نقل خاطره ، خاکِ میدان
را بوسیده بودند و کنار گذاشته بودند
حاجی اما هم حرف میزد هم عمل
میکرد ، حاجی هنوز وصی امام بود ،
برای او جنگ ادامه داشت ، آخر ملتِ
خمینی چشم امیدشان به او بود؛
ماافتخارمان این است که در کشوری
نفس میکشیم که او نفس میکشید
برای عقیدهای میجنگیم که او برایش
جان داد ، برای ما شیعههای علی
علیهالسلام زندگی تمامی ندارد ..
مگر قاسمسلیمانی خسته شده بود
که ما خسته شویم ؟ مگر او از
جمهوریاسلامی شاکی بود که
ما باشیم؟ شاید به دل خسته بود از
ناعدالتیها، اما تلاش میکرد، قدم
برمیداشت، روشنفکر نبود، ادایِ
اپوزیسیونِ را هم در نمیآورد .
حاجقاسم خودش بود .