#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_شصتام
(به روایت محمد)
دیگر شرایط من طوری شده بود که باید ازدواج میکردم. بعد فکر کردم با چه کسی ازدواج کنم؟ با کسی باید ازدواج کنم که در این مسائل هم عقیده من باشد.
دخترهای مختلفی را که با آنها برخورد داشتم، ارزیابی میکردم؛ چه در فامیل و چه کسانی که به من معرفی میشدند.
مینشستم با آنها دو دقیقهای صحبت عقیدتی میکردم. حس میکردم طرف جای دیگری است و من نمیتوانم با این شخص ارتباط برقرار کنم.
هرچقدر هم که او ظاهرش خوب باشد، باطنش به من نمیخورد؛ چون فکر میکردم که باید برایم همراه باشد؛ اما او برایش اسلام اهمیت نداشت یا آن ظرفیت های دینی در زندگیاش نقش جدی نداشتند.
احساس میکردم نمیتوانم با چنین شخصی همراه باشم و ازدواج کنم. دنبال کسی میگشتم که با من در این زمینه هم عقیده باشد؛ چون چیزی که در آن لحظه داشتم کارم نبود، زندگیام مثل قبل نبود، قایقسواری و موجسواری و کوهنوردی و این چیزها نبود؛ آن چیزی که برایم مهم بود باورهایم بود.
با ارزشترین گوهری بود که به آن دسترسی داشتم. سه سال از توبهام گذشته بود و من دیگر به یک ثبات نسبی رسیده بودم. از لحاظ سنی هم بیست و نُه ساله شده بودم.
اینطرف و آنطرف شنیدم خانمی هست که با حجاب است. حتی گاهی کسانی که او را معرفی میکردند با لحنی از شوخی و تمسخر میگفتند که اینجا توی آمریکا هم آدمهای این مدلی پیدا میشود که هم خودش با حجاب است و هم مادرش.
اگر دنبال چنین آدمهایی میگردم، حتی با کنایه هم میگفتند. این خانواده هم هست؛ طوری که لابهلای صحبت هایشان میشد این را فهمید، با اینکه چند سالی است به آمریکا آمدهاند هنوز عوض نشدهاند.
اما به صورت جدی این مسئله روزی مطرح شد که یکی از اقواممان گفت:" دختری سراغ دارم که حجاب خوبی دارد. خانوادهاش هم خیلی خوبند. شما عکس محمد را بدهید، من عکس را ببرم به آن خانم نشان بدهم، اگر پسندیدند قرار خواستگاری بگذارید."
دوتا از عکس هایی را که در آمازون گرفته بودم، همراهم بود. توی آن عکسها با موهای بلند و شلوارک ایستاده بودم و چندان وجهه خوبی نداشت.
شاید فکر میکردم ایشان هم میخواهد من را دست بیندازد؛ برای همین من هم به قصد مزاح، آن دو عکس را به او دادم.
آن خانم گفت:" این چه عکسی است؟ یک عکس خوب بده." من هم یک عکس از دوره جدیدم یا به اصطلاح، روزهای بعد از جاهلیتم دادم.
آن دختر خانم همان عکس اول را که دیده بود، گفته بود:" من هیچ وقت با چنین آدمی ازدواج نمیکنم."
عکس دوم را هم اصلا نگاه نکرده بود. آن را برگردانده بود و آن خانم هم عکسها را به من پس داد و گفت که او گفته با چنین شخصی ازدواج نمیکنم.
من هم گفتم:" بهتر"
مدتی بعد به آقایی برخوردم که برای خاکسپاری مادربزرگم آمده بود. درس حوزوی خوانده بود. میان سال بود و خودش هم دختر داشت؛ اما دختر خودش را به من معرفی نکرد.
توی ماشین به طرف قبرستان میرفتیم که مادرم به او گفت برای من دنبال یک دختر با حجاب میگردد و آیا او کسی را سراغ دارد؟
او من را دید که سر خاک مادربزرگم ایستادم و نماز ظهر و عصرم را هم خواندم. دید کاری با دیگران ندارم که درباره من چه فکری میکنند. برای همین گفت دختری محجبه میشناسد که در کلاسی که او فارسی درس میدهد، شرکت میکند. حجاب خوبی هم دارد و معلوم است خانوادهاش هم متدیناند.
نوشتار: زهرا باقری ☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
#رمان
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99