#تولد_در_لسآنجلس
#قسمت_صد_هفدهم
من در آمریکا نمیتوانستم رشد کنم. از لحاظ مادی رشد خوب بود. درسم را خوانده بودم و کارم را هم داشتم.
بهفرض که بیشتر از آن نمیتوانستم رشد کنم؛ ولی همان اندازه درآمدی که داشتم برای یک زندگی آرام خوب بود؛ اما میدیدم که تحولات سیاسی و اجتماعی دارد آرامشمان را میگیرد.
دیگر به خودمان نمیتوانیم توجه کنیم. پس رشد فرهنگی و معنویمان متوقف است و اگر خدا از من چنین چیزی را میخواهد و من بهخاطر خدا دست به مهاجرت بزنم، حتما کمکم خواهد کرد.
یکی از دوستان ما در آمریکا که مهندس بود تصمیم گرفت طلبه شود. گفت: " دنیا از دکتر و مهندس و تاجر که دنیای مردم را میسازند، پر است؛ اما، آن چیزی که در غرب جایش خالی است، مردانیاند که آخرت مردم را نشانشان بدهند." او به ایران آمد و شاگرد آقای مجتهدی، استاد اخلاق حوزه تهران شد.
یک سال قبل از مهاجرتمان یعنی سال ۲۰۰۷، برای چند هفته به ایران آمدیم.
دوستم من را سر کلاس برد و از شیوه تدریس و اخلاق حاجآقا برایم خیلی تعریف کرد.
یک روز هم گفت که حاجآقا مجتهدی تهرانی بهخاطر مشکلی که برای ریهشان پیش آمده ، مجبور شدهاند به لواسان بروند.
قرار شد همراه شاگردان حاجآقا من هم به عیادتشان بروم.
هرکدام چیزی برای عیادت خریدند و من هم یک تانک قابل حمل اکسیژن خریدم. رفتیم خدمتشان.
آنجا گفتم:" حاجآقا هروقت مشکل تنفسی دارید، این ماسک را بگیرید جلوی بینی و دهانتان و این شیر را باز کنید.
چند نفس اکسیژن میگیرید که برای ریه شما خوب است."
حاجآقا گفت:" باشد؛ ولی، فقط امانت باشد و بعدا به شما برگردانم." گفتم:" باشد، امانت است." قبل از رفتن به ایشان گفتم:" حاجآقا من میخواهم برای آمدن به ایران استخاره کنم."
حاجآقا گفت:" ایران آمدن استخاره ندارد. شما آنجا چه کار میکنید؟" گفتم:" کار خدماتی میکنم."
حاجآقا گفت:" اگر لزومی ندارد آنجا زندگی کنی، پس بهتر است بیایی ایران؛ ولی، اول برو از پدرت اجازه بگیر."
من اصلا به ایشان نگفته بودم پدرم در قید حیات است و اصلا راضی هست یا نیست. بعدها که فکر کردم دیدم پدرم چندان از آمدنم به ایران راضی نیست.
اگرچه هیچ وقت واضح درباره این مسئله حرف نزده بودیم؛ پدر فهمیده بود و از روی بعضی نشانهها فهمیده بودم راضی نیست.
بعدها که برگشتم آمریکا با پدرم صحبت کردم.
برایش توضیح دادم برای چه میخواهم به ایران برگردم و چرا دیگر نمیخواهم آمریکا بمانم.
پدر سوالاتی از من کرد که بیشتر اقتصادی بود.
میخواست ببیند از لحاظ اقتصادی برای من مشکلی پیش نمیآید؟ وقتی توضیح دادم انگار راضی شد و بعدش مشکلاتمان خیلی راحت حل شد.
انگار کلید مهاجرت و حرکت ما رضایت پدر بود.
نوشتار: زهرا باقری☺️
ممنون که با ما همراه بودید 💚
#رمان
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@toranjnameh99