دم اذان غروب بود دیدم مادری با ویلچری که دختری جوان و کم سنی نشسته رو با چشای اشکبار آورد حرم همون دم وردی حرم گریه کنان فریاد میزد یا رضا امانتی که بهت سپردم رو آوردم بیا تحویل بگیر دختر جوان متوجه همه چی بود ولی قدرت تکلم و حرکت نداشت مادر دخترشو برد سمت پنچره فولادی همونجا دخترشو به شدت هول داد و گفت من بهت امانت سپرده بودم که امانت دار نبودی اینجوری برا خودت باشه همینجور که اومده بود رفت کمی اون ور تر یهو مادر بیهوش افتاد خادم جمع شدن خانوم بهوش اومد حدودا چند دقیقه طول کشید وقتی هوشیار شد رنگش به شدت پریده بود و میلرزید فریاد کشان برسر خود میزد و میگفت ......
https://eitaa.com/joinchat/3013083249C818d7d7080