بخشی از کتاب قاصدک ها پاییز را دوست ندارند
صفحه ۱۹۸
همهمه ها زیادتر میشد.سرش را سمت قله یاسر گرفت. با چشمان نیمه باز، مات نگاه کرد و پلکهایش روی هم افتاد. عراقیها اتش میریختند و با هلهله خودشان را بالا میکشیدند. هلی کو پترها برای بار چندم بمبهای خوشه ای ریختند. دود و خاک، دید بچه ها را گرفته بود. بچه ها هم بی تاب آب بودند. هر کس سرجایش خودش نشسته بود و نای حرکت نداشت. بچه ها حاجی را پانصد متر پایین آوردند. خسرو با دیدن گالن آب ایستاد. نگاهش را به لب های خشک حاج روح الله سپرد. با اینکه حدس می زد زنده نیست اما با صدای لرزان داد زد: «وایسید بچه ها، حاجی تشنشه. وایسید! حاجی تشنه بود...»
زانو زد. گالن را خم کرد و کف دستش را از آب پر کرد و اورد نزدیک لبهای حاج روح الله...
« حاجی آب... حاجی جون.. لبت رو باز کن،،،حاجی... تو رو خدا...»
نگاهش روی چهره حاج روح الله ثابت ماند، درمانده اب از دستش روی زمین ریخت. عرق پیشانی اش را با سر استین پاک کرد.گوشش را نزدیک دهان و بینی حاج روح الله برد. سرش را روی سینه اش گذاشت و هق هق گریه کرد...
چهره آرام حاج روح الله را بوسید. انگار خواب بود یا خودش را به خواب زده بود. او را به بچه ها سپرد و با گالن آب به سمت قله حرکت کرد، دو روز بود بچه ها اب نخورده بودند. تند تند قدم بر میداشت و اخرین جمله حاجی را با خود زمزمه میکرد: «یه گردان خون دادیم... نباید قله دست دشمن بیفته...»
•┈┈••✾•💠•✾••┈┈•
🔸همراه شما در کانال
❇️ داستان دفاع مقدس، نکته، نقد
🔸لینک ارتباط
@ghasem_vardiani
.