#داستان_کوتاه
❇️ آویز آینه
📝 خورشید در پس ابر پنهان بود و نم نم باران، روی آسفالتِ جاده میریخت و برف پاک کن ماشینِ خاور که هم سن و سال پدر اصغرآقا بود، با صدای قریچ قریچِ همیشگی، قطرههای باران را از روی شیشه، پاک میکرد.
اصغرآقا، نامِ ماشینِ یادگار پدرش را، برای طرح تعویض، نوشته بود و به خاطر قرض و بدهی زیاد، تا تماس آنها، روی آن کار میکرد.
باران شدید شده بود و جاده لغزندهتر، همانطور که اصغرآقا در فکر و خیال تحویل ماشین جدید و خلاص شدن از خاور کهنه فرو رفته بود، صدای ترانه را زیاد کرد.
جاده دو طرفه و باریک بود، نور چراغ ماشینها از روبرو در چشمهایش میافتاد، برف پاککن خسته، دیگر توان تمیز کردن شیشه را نداشت، رعد و برق با صدای مهیب، اطرافِ جاده را چند ثانیه روشن میکرد. در همین زمان ماشین به پیچ تندِ خطرناکی نزدیک شد، اصغرآقا پا روی پدال ترمز گذاشت اما به خاطر بار بیش از حد، فرسوده بودن و لغزندگی جاده، خبری از ایستادن نبود، اصغر که نمیتوانست پیچ را رد کند و از روبرو ماشین به سمتش میآمد، فرمان را چرخاند، قبل از برخورد با تپه بیرون جاده و واژگونی، تصویر همسر و بچههایش جلوی چشمش ظاهر شد و اصغر با خود عهدی بست و خدا را صدا زد... .
درِ قسمتِ شاگرد خاور، روی زمین بود و تصویر زن بدحجاب، در شکل مربع که آویزانِ آینه بود و انگار به اصغرآقا میخندید، با برف پاککنهای شکسته به این طرف و آن طرف میرفت... .
چند ماه از این اتفاق گذشت، ساعت ماشین جدید، وقت اذان را نشان میداد، اصغر آقا دست به آویز آینهی جلو که در شکل دایرهای نام خدا حک شده بود زد و برای نماز، کنار قهوهخانه قدیمی آنطرفِ جاده ایستاد.
🖊عشقآبادی
#حوزه_های_علمیه_خواهران
#طلاب_خواهر
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔
@kowsarnews