(قسمت دوم) کلید در دست علی می لرزید، بالاخره درب باز شد، به محض ورود به خانه گفت؛ بچه ها لو رفتیم، بد رقم فروختنمون، حسن دستگاه ماشین نویس و جمع کن، ناصر و امیر اعلامیه ها رو ردیف کنید، پیمان بدو برو زیرزمین نوار کاستا، دستگاهِ ضبط و پخش همه رو بریز تو کارتون، حسن جان ماشین و جمع کردی برو کمکش... اکبر داداش این سویچ، سریع ماشین و بیار دربِ پشتی، برید پایگاه شماره سه، آدرس رو که داری، اکبر همانطور که با عجله می رفت گفت؛ «آره علی جان بلدم کجاست، یه چند باری رفتم» ببین از کوچه پس کوچه بری ها، خیابون اصلیا پُرِ ایست و بازرسی.. ساعت از نیمه شب گذشته بود، صدای الله اکبر و گلوله می آمد، حسن گفت؛ «علی جان وسایل رو گذاشتیم تو ماشین ما رفتیم» دمتون گرم، تو با اکبر برو، اینم اسلحه، لازم شد ماشه رو بچکون، حواستو شیش دونگ جمع کن داداش، به فنا ندی همه رو، به ناصر و امیرم بگو فردا ساعت ده بیان اونجا... علی سیگاری آتش زد و شروع به نوشتن... چند دقیقه بعد پس از اطمینان از پاکسازی آنجا را ترک کرد. صاحب خانه با صدای «اون مرتیکه که طرف و فراری داد، بیارید»، به هوش آمد، اما آخرین تصویری که در ذهن داشت اشک های دخترش بود که بابا بابا می گفت..  مامورها به خانه رسیدند، اما فقط کاغذی روی میز بود که نوشته... (ادامه دارد) ✍ 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir