🏷
#داستان_شب
#بی_مقدمه (قسمت آخر)
حسن با عجله برگشت و گفت؛ «ببخشید، خب تو فضا بودی خراب.»
علی پس از آخرین کام، سیگار را به جاسیگاری سپرد و گفت؛
مست، دست به دیوار خونه های کوچه، یواش یواش می رفتم، رسیدم به در خونه ای که، صدای روضه و نوحه میومد، تکیه دادم و همونجا نشستم، تو حال و هوای خودم بودم، دستی به شونم خورد و گفت؛ «آقا، چرا اینجا نشستید بفرمایید داخل» تا خواستم بگم آخه من. «مجلس امام حسین(ع) برای همه جا هست، خوش آمدید»
با هزار زور و زحمت وارد شدم و دم در نشستم، مرد هر چه تعارف کرد، جلوتر نرفتم، مداح همون نوحه ای که خوندم و می خوند، دلم شکست زار زار به حال خودم گریه می کردم و تو دلم می گفتم؛ خدایا این چه حکمتیه من و تواین حال کشوندی اینجا. خانوم رقیه نجاتم بده.
شهر پر از غوغا، شور و هیجان، شاه خائن رفته بود و با آمدن امام بوی پیروزی انقلاب، همه جا را پر کرده بود. مرد در یکی از خیابان های اطراف خانه اش رها شده، رهگذرها بالای سرش جمع شده بودند، یکی از آنها او را شناخت.
در خانه به صدا درآمد، دخترک با ناامیدی در را باز کرد، عروسک از دست های کوچکش افتاد، همسایهٔ پرستار، با عجله آمد، زخم ها را دور از چشم های پر اشک دختربچه، ضدعفونی و باندپیچی کرد و گفت؛ «فقط بذارید استراحت کنه.این مسکن ها رو هشت ساعتی بهش بدید، فردا انشالله میام»
فردای آن شب، رقیه و مادرش، بالای سر مرد نشسته بودند، احمد چشم هایش را باز کرد و پس از چند دقیقه گفت؛
«دختر عزیزم، چه عروسک نازی داری»، بابا خوبی، یه آقایی آورد گفت از طرف داش علی.
مادر جلوتر آمد و گفت؛ «راستی علی آقا را می شناختی، فراریش دادی»
آره، یه شب سرد زمستون. مامور شدم دعوتش کنم به روضه امام
یارالی بابام وای...
پایان
✍
#عشق_آبادی
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔️
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir