با پدرش در میان گذاشتم. گفتم: غلامرضا این دختر را دوست دارد. نیلوفر هم خیلی به دلم نشسته بود. رفتیم خواستگاری و وصلت انجام شد. همسرش هم اهل خوزستان است. یک دختر و دو برادر بودند و پدرش هم به خاطر کرونا به رحمت خدا رفته بود. واسطه این آشنایی برادر نیلوفر بود. یک بار در هیأت بودند که غلامرضا به دوستش می‌گوید می‌خواهم ازدواج کنم او هم خانواده آنها را معرفی می‌کند. غلامرضا در پایگاه خیلی فعال بود. اتفاقا برادر کوچک نیلوفر هم از شاگردان پسرم بود. خلاصه ۱۷ مرداد سال ۱۴۰۰ غلامرضا عقد کرد و قرار بود آبان امسال عروسی کند. می‌گفت مامان می‌خواهم اهواز مراسم بگیرم تا همه را دعوت کنیم. دوست دارم ۷۰۰ـ۸۰۰ نفر مهمان داشته باشیم. عقدش در سنندج خیلی ساده بود چون کرونا هم بود. پسرم مسئول بسیج دانشگاه سنندج بود غلامرضا مسئول بسیج دانشگاه سنندج بود. بیشتر وقت آنجا بود و گاهی حتی از من پول می‌گرفت تا آنجا خرج کند. در سپاه هم ثبت نام کرد و بعد از گزینش، دو سالی بود که خدمت می‌کرد. او مشغول تحصیل در رشته کارشناسی ارشد حقوق هم بود و دلش می‌خواست وکیل شود. در تربیت بچه‌ها خیلی دقت می‌کردم تربیت بچه‌ها برایم خیلی جایگاه بالایی داشت. اتفاقا بعضی‌ها از من می‌پرسند چطور پسرت را بزرگ کردی؟ الان در روزگاری هستیم که بستر برای انحراف جوانان زیاد هست اما اگر از ابتدا فرزند را طوری بزرگ کنیم که مانند یک گل آب نور کافی داشته باشد ریشه‌اش محکم خواهد شد اما غیر این صورت پژمرده می‌شود. من فکر می‌کنم خانواده بسیار مهم است. پدر غلامرضا نان حلال در می‌آورد و محبت ما به هم و عشق خانواده به اهل بیت و خدا زیاد بود. نماز و روزه ما قضا نمی‌شد. اینها بسیار اثر گذار است. موضوع مهم دیگر رفت و آمد پسرم در مسجد بود. آنجا راه درست را به بچه‌ها نشان می‌دهند. همسرم خیلی به حرام و حلال اهمیت می‌داد. او خودش مجروح جنگ بود. شما مادر غلامرضا هستی؟ غلامرضا کمک به دیگران را بسیار دوست داشت و در اردوهای جهادی شرکت می‌کرد. گاهی از اساتید دانشگاه پول می‌گرفت و برای مستمندان مناطقی از سنندج بسته‌های ارزاقی و لباس می‌برد. ماشین پدرش سمند بود. صندوقش را پر می‌کرد و می‌برد. دو سال پیش که کرونا بود خیلی از این کارها می‌کرد. همزمان کلاس قرآن هم داشت. من اربعین نذر امام حسین(ع) آش درست می‌کنم. سال گذشته گفتم: مامان می‌ترسم امسال به خاطر کرونا درست کنم همسایه‌ها دوست نداشته باشند، اما خب این آش را چکار کنم؟ خندید و گفت: من فکرش را کردم. قابلمه را بپیچ لای دستمال، بگذار عقب ماشین ببریم جایی که می‌گویم. یکی از دوستانم هم نذری شله زرد داشت. او هم درست کرد و با ماشینش برداشت رفتیم. ظروف یکبار مصرف را هم گرفتیم. دخترم و احمدرضا هم بودند. خدا شاهد است عجیب بود. همه او را می‌شناختند. یک جانباز جلو آمد و پرسید شما مادر غلامرضا هستی؟ گفتم: بله. گفت: شیرت حلال این پسر. چند سال است به من کمک می‌کند و پسرهایم را هم برد سر کار. ما ابدا از این موضوعات اطلاع نداشتیم. غلامرضا گفت این عکس پسرم هست! یک بار دیگر هم داشتم اتاقش را مرتب می‌کردم، فهمیدم یکی از ایتام را کمک می‌کند. عکس بچه هم روی کارتش بود. پرسیدم: غلامرضا او کیست؟ گفت: چکار داری مامان؟ گاهی به او کمک می‌کنم، پسر من است! پول تو جیبی‌هایش را جمع می‌کرد و مخارج یک یتیم را بر عهده گرفته بود. گاهی اگر به خاطر کار در بسیج پولی به او می‌دادند علاوه بر خودش از بقیه دوستانش هم می‌گرفت و خرج مستمندان می‌کرد. سه هفته‌ای می‌شد که درست غلامرضا را نمی‌دیدم چند روزی بود که از فوت مهسا امینی می‌گذشت و آن قائله‌ها و فتنه‌ها اوج گرفت. سنندج خیلی شلوغ بود و ما سه هفته‌ای می‌شد که درست غلامرضا را نمی‌دیدم. دائم پایگاه آماده باش بود. ۱۱ شب می‌آمد دوشی می‌گرفت و می‌خوابید. دوباره نماز صبح می‌خواند و می‌رفت. اوضاع را که می‌پرسیدم، می‌گفت: خدا را شکر فعلا مشکلی نیست. می‌گفتم: تو چه می‌کنی؟ جواب می‌داد: هیچی اگر اوضاع بد باشد و نیرو کم، ما را می‌برند برای آرام کردن شهر. می‌گفتم: مادر! جنگ کجا بود که تو شهید شوی؟ چند روز به همین ترتیب گذشت، اما می‌دیدم غلامرضا خیلی در خودش هست و با کسی حرف نمی‌زد. روزهای دیگر با خواهر و برادرش شوخی می‌کرد، اما چند روزی کم حرف شده بود و فقط مداحی‌هایی که در مورد حاج قاسم بود گوش می‌کرد. با همین مداحی هم می‌خوابید. حتی پیشواز گوشی هم این بود که «یاران رفتند و ما ماندیم و ...». مادرم می‌گفت: زهرا بگو غلامرضا این را عوض کند، هر بار که تماس می‌گیرم، دلم می‌ریزد. قبلا پیش آمده بود که از شهادت حرف بزند و می‌گفت خیلی دوست دارم شهید شوم. مامان من شهید بشوم باعث افتخارت خواهد بود. دعا کن شهید شوم. من هم می‌خندیدم می‌گفتم: مادر! جنگ کجا بود که تو شهید شوی؟ عشقش حاج قاسم بود. به مامان چیزی نگو! دارند ما را می‌برند داخل شهر