کتاب ♥️🌿 •• پارت 80 •• گفتم شما تا اونجا برو بقیه‌ش رو هم خدا بزرگه» تا آن موقع همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم. آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد. رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوهاپیداشد.راننده‌ترمز کرد :پرسید: «میخوای بری وسط اینا؟» گفتم «شما کار به این چیزا نداشته باش. کرایه اش را دادم و پیاده شدم سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم. وقتی هم رسیدم به سربازها و ماشین‌هایشان اصلا محلشان ندادم سرم رابلند نکردم انگار هیچ آدمی آنجانیست. یک‌هو ضربه‌ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم. صدایی بلند شد .سرتو انداختی پایین کجا میری؟ تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام. درد پیچید توی وجودم ،ولی خودم را نگه داشتم. بلند شدم ایستادم روبه رویش .زل زد به چشم‌هایم و پرسید: «کجا؟» سرد و محکم گفتم «شما اول میزنید بعد میپرسید کجا؟ دارم میرم خونه خواهرم پوزخندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم :گفت با این سرووضع ؟ جواب دادم: «عیبش کجاست؟» زیر لب چندتا لیچار گفت و کنار رفت. من هم راهم را ادامه دادم آمدم و ایستادم لب جاده