کتاب ♥️🌿 •• پارت 85 •• همه پشت بام ها به هم راه داشتند. اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی و میتوانستی بیری و بدوی، راحت میشد راه را پیدا کنی. وقتی دیدم در کوچک روی پشت بام باز است خوشحالتر شدم. همان طور که نفس نفس میزدم قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل .در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند میزد. کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سرووضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین خانه خواهر شوهرم بود. مرا که دید زهر ترک شد گفت: «بسم الله اشرف سادات! تو اینجا چی کار میکنی؟ کی اومدی؟ از کجا اومدی؟» گفتم: یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فکر کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کند؟