یاران موعود
••📚🔗 [ #داستان_توبه ] #قسمت_سیزدهم نگاهش سخت شده بود نگاهش پر از غصه شده بود نگاهش نگران شده بود
••📚🔗 [ ] صدای اذان صبح ک اومد سید اشکاشو پاک کرد زد رو شونم و گفت تهش با خودت داداشم حواست به دل مولا نبود حواستو جمع کن به دل مولا💔 رفتم سراغ گوشی ۱۰۰ تا پیام داده بود 📲 تلخ خندی زدم ...من، سید و داشتم و بیدار شده بودم از خواب غفلت ولی اون.... شروع کردموبه تایپ کردن خیلی مطمئن بودم نسبت به تصمیمم میدونستم بهترین تصمیم همینه! و عاقلانه ترینش🌡 یه پیام بلند بالا نوشتم ⌨ "سلام خانم ... بلد نیستم مقدمه چینی کنم و اصلا مقدمه چینی برای یه همچین بحثی مناسب هم نیست ما یه رابطه بسیار غلطی رو شروع کردیم و تا جاهای خیلی اشتباهیَم جلو رفتیم هردو فراموش کردیم که خدا میبینه و قبح این گناه سنگین واسمون ریخت خدا هردوی ما رو ببخشه‌‌‌‌....من و شما اصلا بهم نمیخوریم و رابطه اشتباهی هم که داشتیم بر مبنای احساسات زود گذر و گناه بود هرچه قدر زودتر جلوی ضرر رو بگیریم سود هست...خداروشکر میکنم که به واسطه یکی از بنده های خیلی خوب خدا چشمام باز شد و مجددا تونستم خودم رو از این غرقاب بکشم بیرون... هیچ پسری ارزش نداره که شما زیبایی هاتون رو براش به اشتراک بگذارین مگر اینکه محرمتون باشه... موفق باشید. یاعلی." و با یه نفس عمیق سند کردم و بعد خودش و شماره اش و از دفتر تلفن گوشیم و تمام اپ هام بلک کردم 🕹 و با حس خوبی که گرفته بودم قامت به نماز بستم بعد از نماز کلی گریه کردم ...دعای عهد خوندم و از امام زمان علیه السلام کلی عذرخواهی کردم خیلی پشیمون بودم ...🥺 نفهمیدم کی خوابم برد... ... ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━ @YaraneMooud_313 ━━═━━⊰❀♢❀⊱━━═━