╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ ❁﷽❁ 📚 🔰 (بخش دوم) عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد ✍ با مهربانی‌ای که خودش از هم خودش انتظار نداشت گفت: سلام داداش خوبی؟😊 ➖ سلام کجا میخوای بری؟ ➕ جایی نمی‌رم! خواستم بگم داداش این نگاه‌های شما درست نیست!👁 ➖ چی؟؟؟ کدوم نگاه؟!🤔 ➕ خودت خوب میدونی! ➖ آها! همین که به عابرها نگاه می‌کنم؟! ➕ بله به عابران خانم!🧕 زیر لب خندید و گفت: بی‌خیال بابا!😅😕 ➕ دِه نه دِه! نمیشه بی‌خیال شد. فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟ لحن مرد عوض شد. با لحن کودکانه و از سر ضعف گفت: عادت کردم داداش نمی‌تونم نگاه نکنم 😔 ➕ باید بخوای تا درست بشه. ➖ نمی‌شه به خدا 😞 ➕ یه خورده به حرفم فکر کن. بگذار جای خواهر خودت، مادر خودت. موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود. اتوبوس بعدی آمده بود 🚌 سر دردش اما رفته بود! 😇 یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش بود!🌹 🗣 به نقل از یکی از بچه‌های دانشگاه تهران 🆔️ @aamerin_ir