╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚
#از_یاد_رفته_۱
🔰
#قسمت_هجدهم (بخش دوم)
عادت به نگاه گناه؛ با چاشنی ترس و سردرد
✍ با مهربانیای که خودش از هم خودش انتظار نداشت گفت: سلام داداش خوبی؟😊
➖ سلام کجا میخوای بری؟
➕ جایی نمیرم! خواستم بگم داداش این نگاههای شما درست نیست!👁
➖ چی؟؟؟ کدوم نگاه؟!🤔
➕ خودت خوب میدونی!
➖ آها! همین که به عابرها نگاه میکنم؟!
➕ بله به عابران خانم!🧕
زیر لب خندید و گفت: بیخیال بابا!😅😕
➕ دِه نه دِه! نمیشه بیخیال شد. فکر کن خواهر و مادر خودت باشن! خوشت میاد؟
لحن مرد عوض شد. با لحن کودکانه و از سر ضعف گفت: عادت کردم داداش نمیتونم نگاه نکنم 😔
➕ باید بخوای تا درست بشه.
➖ نمیشه به خدا 😞
➕ یه خورده به حرفم فکر کن. بگذار جای خواهر خودت، مادر خودت.
موتور سوار سرش را پایین انداخته و به فکر فرو رفته بود.
اتوبوس بعدی آمده بود 🚌
سر دردش اما رفته بود! 😇
یکی از بهترین روزهای زندگیاش بود!🌹
🗣 به نقل از یکی از بچههای دانشگاه تهران
🆔️
@aamerin_ir