💞خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ، چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود ، دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ، خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ، اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ، گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ، خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ، اما ، حالا ، دوست نازنینم، هر‌کجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی ها که همه مان داریم ، امروز را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن ، عشق را بهانه کن ، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ،هنوز هست ، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ، رفیق جانم ، خوشبختی ها ماندنی نیستند ، اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ، نفسشان کشید.... ‌‎ ‎‌‌‎‌‌☘️☘️☘️💚💚☘️☘️☘️💚💚☘️☘️☘️