🏴🏴🏴
خورشید تابان بود، زندان بر نمیداشت
او نور بود و نور حِرمان بر نمیداشت
تنها نبود او چون خدا دست خودش را
از پیچ آن زلف پریشان بر نمیداشت
یعنی چه در بستن به دنیا روی آنکه
یک آن سر از درگاه یزدان بر نمیداشت
رنجور بود اما به یاد مستمندان
از سفره ی افطار خود نان بر نمیداشت
لب تشنه بود و چشمهای خیس خود را
یک دم از آن لبهای عطشان بر نمیداشت
کنج اسارت در هوای عمه جانش
یک لحظه هم چشم از اسیران بر نمیداشت
تا پای طفلی زخمه از خاری نبیند
دست از سر خار مغیلان بر نمیداشت
هر بار زندانبان به قصد اذیت آمد
از سفره ی لطفش جز احسان بر نمیداشت
در خلوت زندان مرورِ عشق می کرد
تا پای جانش دست از آن بر نمیداشت
الحمدللهش به لب می گفت یارب
این سر که بی این عشق سامان بر نمیداشت
پایان دوران اسارت بود اما
زنجیر دست از پای ایشان بر نمیداشت
هر گوشهی ایران شمیم رحمتش هست
این خاک بی او عطر باران بر نمیداشت
شعرم هوای کاظمینش را به سر داشت
اما دلم چشم از خراسان بر نمی داشت
🌴🥀🌾🥀🌴