کافه شعر و ادب
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من سودای دام عاشقی از سر به درنکرد هر کس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد حافظ