میکروفون رو به دست گرفته بود و پر شور صحبت می‌کرد. میگفت من موافقم که باید به فلسطین کمک کنیم و کار درستی هم هست اما چرا چراغی که به خانه رواست رو بدیم جای دیگه؟ بچه ها پاسخ‌هایی رو دادند اما قانع نمیشد... یک دفعه دیدم یه پیرمرد قد بلند با محاسنی سفید اومد جلو و میکروفون رو به دست گرفت و با یک صدای پر جذبه گفت: آقا شما فرض کن کنار ساحل دریایی. ماشین برادرت تو ماسه‌ها گیر کرده. میخوای به برادرت کمک کنی میبینی همسایه‌تون داره تو آب غرق میشه! کمک به برادرت واجب‌تره یا همسایه‌تون؟! غزه داره غرق میشه! برای چند لحظه سکوت بر میدان راه‌آهن حاکم شد! کسی حرفی برای گفتن نداشت. گویا همه قانع شده بودند. مردی که شبهه داشت خنده شیرینی کرد و گفت: آقا انصافا حرف حق جواب نداره! باید قبول کرد. ┈┈••✾❀💕✿💕❀✾••┈┈• سلام اینم در پاسخ اون دوست بزرگوار البته قول من نیست،اما واقعا به حق هست.