همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچهاي محکم توپ را شوت کرد.🌻توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شدهبود.خيليعصبانيشــدم.بهسمتبچههانگاه كردم. همه در حال فرار بودند تااز ماکتکنخورند.ابراهيمهمينطورکنشســته بوددستکردتويساكخودش.پلاستیکگردو را برداشت.دادزد: بچههاکجارفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!🌼🌴
@yazeynb
بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟🤔
گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبليبرگشت و موضوع را عوض کرد!اما من ميدانســتم انســانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند😇🌹
@yazeynb