#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوازدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اما صورت و نوک دماغم ازسرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند ،توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند . کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: یا حضرت عباس! خودت کمک کن. رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد. و تمام شکم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حس از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: یا حضرت عباس ... و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود رو به رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده . سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم نه اینکه نخواهم، نای حرف زدن نداشتم. گفت: بچه به دنیا آمده؟! بازهم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: یا حضرت زهرا ! قدم ، قدم! منم صمد!.
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: تویی صمد؟! آمدی؟! صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! گفتم: داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر می کنم بی هوش شدم پرسیدم : ساعت چند است؟! گفت: ده صبح. نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش گفت: زن چه کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟! نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: چیزی خورده ای؟! گفتم: نه نان نداریم. گفت: الان می روم می خرم. گفتم: نه نمی خواهد. بیا بنشین. می ترسم حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند: می گفت: یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین ! خودت کمک کن.
گفتم: نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود، چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. گفت: قدم خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. دوباره همان حالت، سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی آمد. دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! ققدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم ! قدم! قدم جان!.
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: این یکی دیگر شبیه خودم است . خوشگل و بانمک.
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند،هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زد و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟!» خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته . آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: خدا به ستار هم یک سمیه داد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---