🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل شانزدهم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین که صمد بچه ها را برد پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود صمد برگشنت گفتم: اگر می خواهی بروی تا بچه ها خواب اند برو الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند. صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد بعد هم سمیه و زهرا . صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت مهدی را بوسید بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را زیخت جلویش. همین که سرگرم شد بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید پدر شوهرم توی کوچه بود صمد گفت: برو بابا را صدا کن بیاید تو. پدر شوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود کلافه بود هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: کم مانده بود یادم برود قدم چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها. دیشب خیلی سرد بود برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود صمد طوری که بچه ها نفهمند به بهانه بردن چهار پله به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه اش شد. در را باز کردم، پشت در است. پرسیدم چی شده؟! گفت : دسته کلیدم را جا گذاشتم. رفتم برایش آوردم توی راه پله یک لحظه تنها ماندیم صورتش را جلو آورد و پیشانی ام بوسید و گفت: قدم حلالم کن این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. تا آمدم چیزی بگویم دیدم رفته نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود به بهانه آوردن نفت رفتم توی حیاط . پیت نفت را از گوشه حیاط برداشتم سنگین بود هن و هن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود می لرزیدم بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند پتو را کنار زده بودند و داشتم نگاهم می کردند از پشت پتویی که رفته بود چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود کنار هم قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند ، این عکس را نشانشان بده. نم دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم یک طوری می شدم دلم می ریخت نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلا با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرو می رفت. بچه ها به شیشه می زدند نمی توانستم بلند شوم همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود دلم ضعف می رفت بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می کردند همان وقت دوباره چشمم افتاده به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گردیه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد اما توی دلم فریاد می زدم صصمد صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟ هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود به هر زحمتی بود بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم از طرفی دلم برایشان می سوخت به سختی بلند شدم عکس را از روی طاقچه پایین آوردم گفتم: بیایید بابایی ببینید بابایی دارد می خندد. بچه ها ساکت شدند آمدند کنار عکس نشستند مهدی عکس صمد را بوسید سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دت و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم به سمیه گفتم: برای مامان یک لیوان آب بیاور. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---