🌴 #یازینب...
#شهید_روشن_از_زبان_همسر خیلی مخلص بود. از مهم ترین ویژگی اش همین بود که می توانستی بفهمی هفت جلد از
* من از خودم هیچی نداشتم که خدا به خاطرش مصطفی را سر راهم قرار داد. نه، من لیاقتش را نداشتم. خدا به من داد،… خدا داد،… و گرنه من هیچی نداشتم، هیچی. خدا به من داد، اگر الان هم چیزی شدم از برکت خون مصطفاست، و گرنه من هیچی نبودم و نیستم. * مصطفی شدیداً تودار بود. خیلی حرف ها را نمی زد. حالا فکر می کنم که اگر آن موقع خیلی از این حرفها را می زد، شاید من هیچی متوجه نمی شدم. اما حالا بعد شهادتش تازه دارم خیلی چیزها رو درک می کنم و تازه با رفتنش من را به راه کمال کشاند. * آرام بودنم برای شهادت است، فقط شهادت. مصطفی نمرده، شهید شده و بین شهید با یک آدم عادی خیلی فرق هست. خیلی زیاد مصطفی واقعاً پیش ماست، فقط جسمش نیست. * شهدا هیچ کدام از کره مریخ یا راه های خیلی دور نیامدن. از بین خودمان بودن. آنها هم گاهی دچار خطا و گناه می شدند. اما یک سیری را داشتن. با نفسشان جنگیدند و تلاش کردند. فقط تلاش کردند تا سیم شان وصل شد. مصطفی هم مثل آدم های عادی زندگی می کرد. گاهم هم دچار گناه می شد، البته نه گناه کبیره، ولی وزن کارهای خویش آن قدر زیاد بود که در مقابل گناهانش به حساب نمی آمد. هیچ وقت خودش را از چیزایی که خدا داده، محروم نمی کرد، مثل همه زندگی عادی داشت، اما در عین حال خیلی هم تلاش می کرد تا خلاصه آن سیم وصل بشود. مطمئن باشید حساب و کتاب فرق می کند، به شرط اینکه همه چیز خالص برای خدا باشد. فقط برای خدا، مهم فقط آن سیم هست که خلاصه وصل شود. * به حاج احمد متوسلیان ارادت و علاقه خاصی داشت. به شهدا ارادت عجیبی داشت. یادم است اولین گردش دو نفرمون گلزار شهدا بود. * آقا (رهبری) را خیلی دوست داشت. البته هیچ وقت اهل حرف و فقط «آقا آقا» گفتن نبود. این علاقه اش به آقا را تو عمل واقعاً نشان می داد. * آقا که آمدند، با خودشان نور آوردند و وقتی هم که رفتند نور را بردند. علی رضا به زور بغل مامان بزرگ و بابا بزرگش می رود و این که چه جوری آن طور بغل آقا نشسته بود را دیگر خدا می داند. خودمان هم تعجب کرده بودیم. * علی رضا هم مثل بابایش شدیداً تودار است. از آن وقت تا حالا فقط حدود ده بار سراغ پدرش را گرفته که مادر بزرگش به او گفت: «بابا برای چه مأموریتی رفته پیش خدا. هر وقت که لازم باشد، ما هم می رویم پیشش…» منم هر وقت که از پدرش بپرسد همین را گویم. * مصطفی فقط دانشگاه شریف را قبول داشت. فقط همین جا را. منم بعد اذیت هایی که تو دوره کارشناسی شدم، دیگر نمی خواستم شریف بیایم، اما به اصرار مصطفی بود که دوباره آمدم اینجا. می گفت شریف را استادهایش شریف نکردند، دانشجوهایش شریف کردند. * دلیل اینکه تو امام زاده چیذر دفن کردیم، خواست خودش بود! من شب قبلش به مصطفی گفتم امامزاده چیذر خیلی باصفاست. تا حالا نرفتیم. بیا فردا بریم اینجا. مصطفی هم گفت: «آره! فردا حتماً می رویم اینجا…» فردا هم که این اتفاق افتاد، احساس کردم که باید مصطفی را همان جا ببریم. و همان یک دانه جا مانده بود که برای مصطفی شد. * مصطفی از چند جا پیشنهاد برای رفتن داشت، اما نرفت. می گفت باید همین جا خدمت کرد. پس اگر خواستید برای ادامه تحصیل خارج بروید، حتماً برگردید و اینجا خدمت کنید. * طبق معمول هفت و نیم صبح بود که داشت می رفت. همیشه قبل رفتن حمام می رفت و این برایم جای سؤال داشت که چرا همیشه مصطفی قبل رفتن سرکار، این کار را می کرد و تازه این روزهاست که می فهمم حتماً همیشه قبل رفتن، غسل شهادت می کرد و اصلاً منتظر بود. آن روز هم آماده رفتن بود که من بهش گفتم: آخر چه قدر مشکی می پوشی! هنوز سه روز تا اربعین مونده. بسه دیگر، این قدر مشکی نپوش مصطفی هم گفت: من این برای امام حسین می پوشم، و این شد دیدار آخر و رفت. 👇👇