#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊
#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
فصل ششم..(قسمت آخر)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#شکنجه
این بار هم بعد از چند دقیقه پدر وارد شد. مامورها ایستاده بودند پدر در حضور اون ها شروع به صحبت کرد خیلی شجاعانه ماجرای ملاقات با حضرت امام را برای ما کرد:
من رو بردن توی یه خونه در خیابان دولت. به همراه مامورها وارد شدم پرده اتاق رو کنار زدم. دیدم یک سید روحانی با چهره ای نورانی اونجا نشسته. فهمیدم آیت الله خمینی است. مامورها منتظر بودند که من پرخاش کنم و بگم شما پول دادی و چنین و چنان کردی و ... اما من گفتم: آقا قربون جدتون برم. شما کی به من پول دادی؟ اصلا کجا من رو دیدی ما که همدیگر رو تا حالا ندیدیم. به این نامسلمون ها بگید که نه شما به من پول دادید نه من از شما پول گرفتم. پدر ادامه داد: از در که اومدم بیرون نصیری به من گفت: طیب خان گور خودت رو کندی. من هم گفتم: عیب نداره تیمسار من باید بیست سال پش تو زندان بندر عباس می مردم. موندم تا صاحب فرزند بشم و امروز تکلیفم رو ادا کنم و بمیرم مردن برای من مهم نیست پدر واقعا سیاست داشت با این عبارتی که بلافصله پس از ورود به حضرت امام می گوید در واقع اشاره دارد که من هیچ حرفی به ساواک نزدم و هیچ اعترافی نکردم اما سخنان پدرم درست برعکس مطالبی است که نصیری از او خواسته بود. من و مادرم با ناراحتی و تعجب به حرف های پدر گوش می کردیم بعد مادر در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد گفت: خب چرا این حرف رو زدی؟ تو که ما و خودت رو بدبخت کردی فکر این بچه های قد و نیم قد رو کردی؟ پدر ادامه داد: فکر این ها رو خدایی که بالای سرشونه کرده من افتخارم اینه که یک عمر فدایی امام حسین بود و تدارک هیئت می دیدم حالا بیایم و به فرزند همین امام تهمت بزنم؟! مگه دنیا چقدر ارزش داره؟ این حرف ها می گذره، دنیا هم برای کسی نمی مونه. حاج حیدری یکی از بازداشت کنندگان در زندان کمیته مشترک بود ایشان می گفت: ما در سال ۱۳۴۳ به این زندان که کانون موزه عبرت ایران است منتقل شدیم در آنجا یک نگهبان داشتیم که به نام پاسبان شیخی معروف بود او گاهی در راهروی سلول ها ما نگهبانی می داد او برای ما می گفت: سال قبل وقتی طیب و حاج اسماعیل را به سختی شکنجه دادند به اینجا آوردند آن ها را در سلول هایی قرار دادند که نور نداشت و مرطوب بود بدن این دو نفر زخمی و خسته بود. گاهی می آمدند و از زیر در یک سطل آب به داخل سلول می ریختند تا بیشتر اذیت شوند و زخم هایشان بدتر شود بلکه به نوعی همکاری کنند. پاسبان شیخی ادامه داد: گاهی از در باریک سرهنگ می آمد و با طیب حرف می زد یک بار به طیب می گفت: کاری که به تو گفتیم که نکردی لا اقل بیا تو این کاغذ بنویس که به شاه وفادارم و از محضر شاه مغعذرت می خوام شاه را به ولیعهد قسم بده من نامه را می برم و برایت عفو می گیرم طیب هم که عصبانی شده بود گفت اگه از این در رفتم بیرون، خودم می دونم چی کاار کنم همون طورکه آوردمش می برمش. به اینجا که رسید فهمیدند که دیگر او آدم سابق نیست.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---