꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_159
خدایا این اینجا چیکار میکرد؟
چه ربطی به آدم های اینجا داشت؟!
کلی سوال تو مغزم باعث شده بود کلافه بشم
نیم نگاهی بهش انداختم که بغض کرده بود و چشم هاش آماده باریدن بودن
بی توجه بهش رفتم سمت ماشین که با صداش توی جام وایسادم
_ آقا محمد!
صدای لرزیده بود...
برگشتم عقب و سکوت کردم
_ اقا محمد تو رو خدا به امیر چیزی نگید
سرم پایین بود و گوشام شنوای حرفاش
یعنی امیل خبر نداشت خواهرش اینجاس؟
برای چی اصن این اومده بود تو این مکان؟!
_ آقا محمد دوستاتون اینجا چیکار دارن؟
اومدم حرفی بزنم که در پارکینگ باز شد و بچه ها یکی یکی دستگیری ها رو بیرون میووردن
به ماشین تکیه زدم...
عصبانی بودم یا داشتم حرص میخوردم نمیدونم
ولی از اینکه یه بار دیگه اینجوری دیده بودمش داشتم عذاب میکشیدم
اون روز تو مسجد،وقتی دیدم اون شکلی روسریش رو بسته ته دلم آب شده بود
ولی خبر نداشتم همش ظاهر سازی بوده و توهمات من...
"ریحانه"
با دیدن آدم هایی سیاهپوش که از در و دیوار خونه بالا میرفتن ترسی افتاد تو وجودم
تنها آشنای غریبه کنارم محمد بود که اونم اصن نگام نمیکرد!
دیدم یکی یکی بچه ها رو دستبند زدن و دارن سوار ماشین میکنن
هرچی حرف میزدم با محمد همش سکوت میگرد و هیچی نمیگفت
ولی چشماش عصبی بود! نکنه میرفت به امیر همه چیز رو میگفت؟
اگر امیر میفهمید باز من اومدم اینجور جاها بازم میخواست سرم غر بزنه و باهام بد قلقی کنه
آب گلوم رو قورت دادم و رفتم سمت یه آقایی که داشت با بیسیم حرف میزد
_ببخشید چیزی شده؟
_شما از مهمان های اینجا بودید؟
نگاهی بهش انداختم که داشت جدی تو چشمام زل میزد و منتظر جواب بود
_ عه...چیزه...
با صدای پشت سرم ساکت شدم
_ بله این خانم اونجا بودن ولی ربطی به مهمونا امشب ندارن
_ باشه به هرحال باید با ما تشریف بیارن
_ بیاتی جان میگم ربطی ندارن به این ادما
_ محمد جان هرچی! روال کار رو بهم نزن باید با ما بیان
_ برادر من...
_ سید چرا کار ما رو خراب میکنی؟ با ما میان موردی نبود ولشون میکنیم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste