꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_160
_ پس با اجازهات همراه من بیان
_ محمد این همه سماجتت برای چیه؟بردار من بزار به کار و زندگیمون برسیم
_ آقای بیاتی عزیز کاری نمیکنم که ازت میخوام این خانم با من تشریف بیاره
_ لازم نیست همه رو با هم میبریم و بررسی میکنیم
نمیدونم داشتن راجبه چی حرف میزدن و چیو میخواستن بررسی کنن ولی میترسیدم!
مگه چخبر بوده اونجا؟ فقط یه مهمونی ساده بود مثل همیشه...
پس چرا اینبار اینجوری شد همه چی؟!
محمد دست اون آقایی که فامیلیش بیاتی بود رو گرفت و رفتن گوشهای و در حال بحث کردن شدن
از در ورودی یکی یکی بچه ها رو میومدن بیرون که بینشون سعید رو دیدم
با تعجب و ناراحتی با دیدنم زل زد بهم که منم نگاهش کردم
با صدای محمد در حالی که چشم دوخته بودم به سعید سمتش برگشتم
_ بفرمایید بریم سمت ماشین من
بی توجهی من رو که دید اینبار با صدای بلند ترس گفت
_ ریحانه خانم با شما هستم
برگشتم سمتش که با دست اشاره کرد به ماشینش
جلوتر از من رفت و در ماشین رو باز کرد و منتظر من شد
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد...
در طی مسیر نه اون چیزی میگفت و نه من حرفی میزدم...
اما از حرکات دستش روی فرمون میشد بفهمی چقدر عصبی!
سرم رو به پنجره تکیه دادم و دنبال دلیل دلشوره هام میگشتم که یهو با صداش سرم رو برداشتم
_ شما فکر هم میکنید جایی میرید؟
_ متوجه نشدم!
_ بدون فکر هر جایی دعوتتون کنن میرید؟
_ اینجا دوستای من...
وسط حرفم پرید و گفت
_ کدوم دوستا؟؟؟ کدوم دوستا منظورتونه؟یه مشت آدم خلافکار؟!
_ خلافکار کدومه محمد اقا؟ اینا بیشترشون هم دانشگاهی های من بودن
_ دیگه بدتر...
چیزی نگفت و سکوت کرد...
اینبار من پرسیدم
_ میشه بگید چی شده و من رو کجا میبرید؟
_ کلانتری
برای لحظهای خشکم زد و با مِن مِن گفتم
_ کلانتری؟واسه چی؟
_ مثل همیشه بی خبر...!
_ آقا محمد به خدا قسم من نمیدونمچی شده
تورو همون خدا بگید چرا اومدن بچه ها رو بردن؟چی شده مگه؟؟
_ تازه میگید چی شده؟؟شما به چه عنوانی رفتید جایی که مواد انبار میکردن؟
_ چی انبار میکردن؟؟منظورتون مخدره؟
_ مخدر،مشروبات الکی و هزار جور چیزه دیگه
با بُهت داشتم به حرفاش که تو سرم میچرخید فکر میکردم
من تو چه گندی افتاده بودم؟؟
_ میدونید هرکدوم اینا چه حکمی داره؟میدونید اینا همه جرم حساب میشه و الان همتون مجرم هستید؟
_ آقا محمد...امیر...
پوفی کشیدم و پنجره کنارش رو پایین داد
_ زنگ میزنن به خانوادتون...
یخ کرده بودم و زبونم نمیچرخد حرف بزنم
_ تو رو خدا...باور کنید من از هیچی خبر نداشتم
_ویلا برای کی بود؟
_ پوریا...
از تو آینه نگاهی بهم انداخت و زیره لب چیزی رو زمزمه کرد
_ ریحانه خانم من فکر میکردم شما باهوش تر از این حرفا باشید
_ آقا محمد نمیشه یه جوری بدون اینکه کسی بفهمه این قضیه تموم بشه؟؟
_ شما پاشدید رفتید مهمونی که صاحبش پوریاس؟
_ به کی قسم بخورم خبر نداشتم وقتی دیدم پوریا اومده منم از اون خونه زدم بیرون که شما رو دیدم
یهو زد رو ترمز و برای لحظهای ایستاد!
_ چیشد؟
_ گفتید ویلا برای پوریا بوده و امشب دیدینش؟
_ آره بابا پررو پررو اومد جلوی من
گوشیش رو برداشت و منتظر پشت تلفن بود که گفتم
_ چیزی شده؟
_ پوریا بین دستگیری های امشب نبوده!..
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste