꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_36
_ به این زودی؟
_ دیگه دیر هم شده محمد جان
حرفی نزدم و بعده چند دقیقه با حاج آقا هم خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه
اینجور که به نظر میرسه مشکلاتم خیلی بیشتر از بحث رفتنم شده...
من نمیخواستم بدون رضایت ریحانه کاری کنم
از طرفی هم دیشب حرفی زد که ذهنم در گیرش بود
اینکه اگر برنامهی رفتن و این داستان ها رو داشتم چرا از قبل ازدواج چیزی نگفتم!
جلوی در خونه نگه داشتم و اول سعی کردم خودم رو اروم کنم بعد برم داخل
زنگ در و که زدم در آهنی برام باز شد و مریم اومد جلو
_ سلام
_ علیک سلام تو حیاط بودی؟
_ داشتم حیاط رو تمیز میکردم
_ مامان خونهاس؟
_ بله
خواستم برم تو که نذاشت!
_ نمیخوای بهم توضیح بدی دیشب رو؟
_ بزار رد بشم اول از در بعد یقهام رو بگیر
_ دیدم اشک ریحانه در اومده بود
_باشه مریم بزار برم داخل
وارد حیاط شدم و کفش هام رو دراووردم که با حرفش وایسادم
_ راستشو بگو محمد
_ راست چیو؟
_ مامان طاقت شنیدن رفتن رو ندارهااا
برگشتم روی یکی از پله ها نشستم
_ پس فهمیدی..!
_ همون دیشب که دست ریحانه کارت رو دیدم و اونجوری حالش بهم ریخته بود فهمیدم حرف سوریه شده
_ تو که میدونی چرا گفتی بیام اینجا؟
_ توقع نداشتی که من به مامان بگم!
_ فعلا هیچی زندگیم معلوم نیست
_اتفاقا همه چیز مشخصه ولی تو اصرار داری خرابش کنی
حرفی نزدم و از جا بلند شدم رفتم داخل خونه.
مامان تو آشپزخونه با شنیدن صدای قدم هام در قابلمه رو بست و برگشت طرفم
_ سلام پسرم
_ سلام مامان شیرینم
بغلش کردم که زیر گوشم قربون صدقهام میرفت
_ وای مادر اینقدر دلم شور میزد که تا صبح خوابم نبرد
_ چرا عزیزم؟
_ چرا داره؟ بعده اونجور رفتن دیگه نباید بگی چرا، باید بشینی قشنگ بهم توضیح بدی
دستم و گرفت نشوند روی کاناپه
_ مریم یه چیزایی میگه ولی میخوام تو اصلش رو برام تعریف کنی
چشم غرهای به مریم رفتم ولی بدون حرفی نشست گوشهای
از داخل جیبم کارت اعزامم رو بیرون اووردم
مردد بودن بین گفتن یا نگفتنش..
میترسیدم بگم و داستان شه!
آروم کارت و گذاشتم روی میز
_این چیه؟
_ چیزی که باعث میشه من به آرزوی این چند سالهام برسم
مامان دستش و دراز کرد. کارت رو برداشت و بهش خیره شد
نمیدونستم واکنشش چیه برای همین دست هام رو مشت کردم
نیم نگاهی به مریم انداختم و اون هم منتظر واکنش مامان بود
_ الان این چه کارتیه من نفهمیدم! همش عربی نوشته...
لب تر کردم و سرچرخوندم به طرفش
_ بالاخره بهم اجازه دادن برای کمک برم سوریه
سکوت کرد. و این سکوتش بیشتر بهم استرس میداد...
با تمام آروم بودنش کارت و گذاشت گوشه میز و از جا بلند شد
_ چیزی نمیخوای بگی مامان؟
_ حرفی ندارم، چی بگم؟!
مریم رفت سمتش
_ حالت خوبه مامانم؟
_ آره عزیزم خوبم هیچی نیست
پشت سرش راه افتادیم ولی اون حرفی نمیزد...
فقط یه کلمه برگشت سمتم و بهم خیره شد گفت
_ با شرایط جدیدی که برات به وجود میاد فکر رفتن رو باید بزاری کنار...!
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste