رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ وهم‌نوای‌فاطمه‌گریه‌میکردم عزیزجونم‌هی‌میگفت‌رهاجان‌توآروم‌باش، فاطمه‌بادیدنت‌بیشترگریه‌میکنه (اماکسی‌ازدلشوره‌هام‌خبری‌نداشت، چه‌طورمیتونم‌آروم‌باشم‌درحالیکه‌دخترم،عزیزدوردونه‌باباش‌جلوچشمام بی‌تابی‌پدرشومیکنه ) بعدیه‌ساعت‌نرگس‌خودشورسوندخونه نرگس‌اومدداخل‌اتاق‌بدون‌هیچ‌حرفی‌ فاطمه‌روبغل‌کردوبردبیرون صدای‌گریه‌های‌فاطمه‌ازحیاطومیشنیدمو گریه.میکردم نیم‌ساعتی‌گذشت‌هواتاریک‌شده‌بودونرگسهمچنان‌داخل‌حیاط‌فاطمه‌روتوی‌بغلش‌تاب میداد کم‌کم‌دخترم،ازبی‌تابی‌کردن‌زیاد،چشماش بسته‌شدوخوابید نرگس‌اومدتوی‌اتاق‌کنارم‌نشست نرگس:رها،چی‌شدی‌تو،اون‌رهایی‌که‌ شادوخندون‌بودکجاست، چرااینکارومیکنی‌باخودت؟ _نرگسی،اون‌رهارورضاباخودش‌برد،بردتا تنهانباشه ،بردتادوری‌زنوبچه‌اش‌کمتر دلش‌بگیره نرگس:الهی‌قربونت‌برم،به‌خداداداش‌هم راضی‌نیست‌اینجوری‌کنین‌باخودتونااااا،یهرضای‌دیگه‌هم‌توی‌اون‌اتاق خوابیدههااا،دلت‌واسه‌اونم‌بسوزه،دلت‌ واسه‌بی‌قراری‌هاش‌هم‌بسوزه _نبودی‌ببینی‌بچه‌ام‌ازگریه‌داشت‌تلف‌ میشد نبودی‌ببینی‌چه‌طورباباشوصدامیزد نبودی‌نرگس،نبودی‌که‌ببینی‌اونم‌دلشو سپرده‌به‌باباش‌تاتنهانباشه نبودی‌نرگس (نرگس‌بغلم‌کردوگریه‌میکرد) نرگس‌رفت‌اتاق‌فاطمه‌خوابید صبح.باصدای‌نرگس‌بیدارشدم نرگس:اهالی‌خونه‌بیدارشین،بیدارشین دراتاق‌بازشد