رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ بچههاهم‌باهمون‌لحن‌قشنگ‌شون‌شروع‌ کردن‌به‌خوندن بعدازتمام‌شدن‌مراسم‌همه‌به‌خاطربچهها ایستادنودست‌میزدن منوفاطمه‌هم‌بلندشدیموایستادیم یه‌دفعه‌فاطمه‌شروع‌کردبه‌فریادزدن بابایی‌بابایی‌بابایی دستشوازدستم‌جداکردورفت منم‌ماتومبهوت‌نگاهش‌میکردم چندباری‌ازپلههاخوردزمین‌نرگس‌اومدجلو تروبلند ش‌کرد ولی‌فاطمه‌ازنرگس‌خودشوجداکردودوید چشم‌دوخته‌بودم‌به‌قدم‌های‌فاطمه فاطمه‌ایستادسرموبالاترگرفتم باورم‌نمیشد رضای‌من‌بود،بازهم‌غافلگیرشدم بازهم‌هاجوواج‌مونده‌بودم‌به‌دیدنش منم‌ازپلههاپایین‌رفتم.چقدراین‌راه‌طولانییشده‌بودامروز نرگس‌شروع‌کردبه‌گریه‌کردن رفتم‌نزدیک‌رضا اشک‌ازچشم‌های‌رضاسرازیرمیشد فاطمه‌زیرپاهاش‌بودوهی‌خودشومیکشید بالاتارضابغلش‌کنه یهدفعه‌چشمم‌به‌آستین‌لباسش‌افتاد لمسش‌کردم دستی‌نبود ،دنیاروی‌سرم‌خراب‌شدوازهوشرفتم چشمموبازکردم‌توی‌اتاقم‌بودم رضاهم‌کنارم‌نشسته‌بود دوباره‌چشمم‌به‌آستین‌بدون‌دستش‌افتاد اشکام‌جاری‌شد،یادخوابم‌افتادم