رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ صبح با صدای درب اتاقم که به شدت باز شد از خواب پریدم.. "وااای خاله زبیدهـ...!!" خاله: -تو چه غلطی کردی هاااان؟! دایی صادق هم اومد تو اتاق: --خاستگار نداری یا تو این خونه سخت می‌گذره بهت که می‌خوای اینجوری شوهر کنی؟! خاله: مردم دختر ترشیدشون هم اینجوری شوهر نمیدن پاشدم جواب بدم؛ باید دفاع می‌کردم ولی نباید بی‌احترامی می‌کردم _ببینید،من مهدیار رو.. در همین حین جواب‌دادن سوزشی روی صورتم احساس کردم "دایی صادقم زد تو گوشم" "جلوی اشک‌هام رو گرفتم" بابام سراسیمه اومد تو اتاق... بابا: --ببین صادق‌جان، من تاحالا دخترم رو نزدم که شما میزنی...! --دایی هستی درست، زبیده خاله‌اَش هست درست.. ولی پسرِ خوبیه و ما تصمیممون رو گرفتیم... خاله: -لابد جهاز با شماستـ..؟! بابا: --یه دختر بیشتر ندارم که! --دندم نرم براش می‌خرم.. صادق: --این چه وضعشه آخه..؟! زبیده: -بگو دخترت رو از تو خیابون پیدا کردی دیگه!! دیگه باید حرفم رو می‌زدم: _ببینید من دیشب با بابام هم حرف زدم.. _نمی‌خوام ازم ناراحت بشید ولی من هم که می‌خوام با مهدیار ازدواج کنم نه شما...!! _بابام هم اجازه داده... خاله: -چه به اسم هم صدا میزنه..! _دایی یه بار به حرف شما گوش کردم، با فردین بدون چون و چرا نامزد کردم.. _آخرش به کجااا ختم شد..؟! _پس بزارید خودم و خانوادم تصمیم بگیریم.. ‌ ‌زبیده: -واقعا برات متاسفم.. کیفش رو برداشت و با داییم رفت بیرون.. ‌