رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتپنجاهم
صبح با صدای درب اتاقم که به شدت باز شد از خواب پریدم..
"وااای خاله زبیدهـ...!!"
خاله:
-تو چه غلطی کردی هاااان؟!
دایی صادق هم اومد تو اتاق:
--خاستگار نداری یا تو این خونه سخت میگذره بهت که میخوای اینجوری شوهر کنی؟!
خاله:
مردم دختر ترشیدشون هم اینجوری شوهر نمیدن
پاشدم جواب بدم؛
باید دفاع میکردم ولی نباید بیاحترامی میکردم
_ببینید،من مهدیار رو..
در همین حین جوابدادن سوزشی روی صورتم احساس کردم "دایی صادقم زد تو گوشم"
"جلوی اشکهام رو گرفتم"
بابام سراسیمه اومد تو اتاق...
بابا:
--ببین صادقجان،
من تاحالا دخترم رو نزدم که شما میزنی...!
--دایی هستی درست،
زبیده خالهاَش هست درست..
ولی پسرِ خوبیه و ما تصمیممون رو گرفتیم...
خاله:
-لابد جهاز با شماستـ..؟!
بابا:
--یه دختر بیشتر ندارم که!
--دندم نرم براش میخرم..
صادق:
--این چه وضعشه آخه..؟!
زبیده:
-بگو دخترت رو از تو خیابون پیدا کردی دیگه!!
دیگه باید حرفم رو میزدم:
_ببینید من دیشب با بابام هم حرف زدم..
_نمیخوام ازم ناراحت بشید ولی من هم که میخوام با مهدیار ازدواج کنم نه شما...!!
_بابام هم اجازه داده...
خاله:
-چه به اسم هم صدا میزنه..!
_دایی یه بار به حرف شما گوش کردم،
با فردین بدون چون و چرا نامزد کردم..
_آخرش به کجااا ختم شد..؟!
_پس بزارید خودم و خانوادم تصمیم بگیریم..
زبیده:
-واقعا برات متاسفم..
کیفش رو برداشت و با داییم رفت بیرون..