🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۱
داشتم آهنگ گوش میدادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان و نشاطم روازبرق کشید.
مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت:
_چه خبره خونه روگذاشتی رو سرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم
_ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه.
لبخند زد:
_دیگه نبخشم چی کارکنم؟
خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت.
_بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی.
جیغ بنفشی زدم
_یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم.
_نه حرفم علت دیگه ای داره.
گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم
_نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده بایدبریم قم.
_کدوم دخترخالش؟.
_تونمی شناسی ما با «فاطمه خانم» زیاد رفت وآمد نداریم بیشتر از سه،چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.
یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های «سارا» افتادم
_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش میخواست.
به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید
_اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم وگفتم:
_مااینیم دیگه!!
سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون میگفت نمیخوام دامادم
#طلبه باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد..
هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوند بشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸