#پارت۲۵
#زهراےشهید🥀
با این وجود سینه میزدمو به پرچم یا حسین خیره شده بودم دورو برم پر بود از این پرچما
مردم شربتو کیک یزدی پخش میکردن
صدای مداحی قطع شد
انگار مردم میخواستن استراحت کنند حق داشتن خیلی راه رفتن
یه لیوان شربت جلوی چشمم ظاهر شد
ترسیدمو رفتم عقب
سرمو اوردم بالا یه پسره بود
پسره:بفرمایید
ولی این همون بود که تو هیئت خواستگاری کرد
شصتم خبر دار شد که سمجه
خواستم بگم ممنون میل ندارم که
با صدای برادر فاطیما حرف تو دهنم موند
برادر فاطیما:سعید اینجا چیکار میکنی؟
یه لحظه نگاهش کردم اووووه شازده چه اخمی کرده
واای خدا سرمو انداختم پایین استغفرالله اخه دختر نمیتونی جلو چشتو بگیری
سعید:هیچی محمد رضا تو اینجا چیکار میکنی
بلند شدم برم اینطوری درست نبود من بین دوتا پسر
بازم صدای اون پسره که فهمیدم اسمش سعیده متوقفم کرد البته هنوز قدم اولو بر نداشته بودم
سعید:خواهش میکنم بفرماایید این شربتو بخورید گلوتون تازه شه این همه گریه کردید کلی انرژی ازتون رفته
با یه صدای کلافه گفتم :میل ندارم ممنونم
وااای اخه بگو بههه تو چهههه
بعدم صبر نکردمو فورا رفتم کنار فاطیما که داشت منو با چشماش میخورد میدونم الان چقدر فوضولیش گل کرده دیگه
اه نشسته بودما پاهام خیلی درد میکرد
فاطیما:زهرا کجا بودی؟
-اونجا
فاطیما کنجکاوی:محمدو اون پسره چی میگفتن ؟
واای کی برای این توضیح میده
-بزار بشینم میگم برات
نشستم و گفتم :خوب اون اقای سعید خان امدن شربت تعارف کنند تا خواستم جواب بدم داداش شما امدنو از اوشون پرسیدن اینجا چیکار میکنه بعدم دیگه من پاشدم امدم
فاطیما:این پسره چه سمجه ها چقدرم....
-عههه عههه غیبت ممنوع خوااهر گرامی
لبخندی زدو گفت: همین چیزات منو دیونه کرده دختر یکار نکن خودم بیام خواستگاریت
-بیاییم به تو نمیرم
فاطیما:واا مگه من چمه؟
-چت نیست هنوز بچه ای
اروم خندیدو حرفی نزد
منم باز نگاهمو دوختم به پرچم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیما:
تو این مدت فهمیدم واقعا دختر خوبیه
هرشب تو خونه درمورد زهرا حرف میزنیم البته میشه گفت همون بعد از نماز صبح که پامیشیم دیگه نمیخوابیم
مطمئنم محمد رضا خیلی از زهرا خوشش میاد کیه که خوشش نیاد دختر به این خوبی صاف و بی ریا
پاک و نجیب کم توقع مهربون
واقعا من جای مامان بودم مأتل نمیکردمو فورا میرفتم زهرارو میگرفتم واسه داداش
ولی مامان میگه بعد از ماه محرم ان شاءالله با مادرش صحبت میکنه برای خواستگاری
از طرفی نگرانم بیانو زهرارو ببرن ولی از این دختر بعیده تو زمانی که برای اقا عذاداره حتی درخواست ازدواجو قبول کنه
از موقعی که دسته وایساده زل زده به پرچما نمیدونم تو دلش چی میگفت با اقا ولی میدونم خیلی عاشقشون بود
پاشدم برم شربت بیارم خیلی گریه کرده بود حواسم بهش بود یبارم خورد زمین
دوتا شربت از داداش گرفتم
محمد:حالشون خوبه؟
-حال کی؟
*ادامه دارد...