#پارت۵۶
#زهراےشهید🥀
چند ماهه رو سنگ فرش مدرسه قدم نزده بودم
دلم واسه همه چیز تنگ شده بود
بلند شدم به اجیم سر زدم
کوچولوی دوست داشتنیه من هنوزخواب بود
با اون صورت معصومو بچه گونش دل ادم اب میوفتاد
فسقلی پاشو دیگه اجی
یکم دیگه نگاهش کردمو رفتم تو حال دوباره مامان داشت چایی میخورد اینا چایی از کجا میارن خدایی
اونم تو این گرما
البته هوا دیگه پاییزی بود و چند بار بارون زده بود
الانم اخبار گفته فردا هوا بارونیه
واای خدا فکرشو بکن
زیر بارون تو کاروان حــسین😍😭
خدا کنه حسرت به دل نمیرم
اشکان رفته بود سر کار
اونم کم کم دانشگاهش شروع میشد
امسال ساله سومش بود
امسال و یکم ساله دیگه بخونه باید بره سربازی
هععی اخرش این بشر ازدواج نکرد
اصلا تو فکر این چیزا نبود و اصلا به قیافش نمیومد
چی بگم هر چی خدا بخواد
پاشدم یه دستی به روی خونه بکشم
یکم گرد گیری کردم
فردا با هستی میرفتم مسجد حضرت ابولفضل
راستی اصلا یادم نبود فردا میبینمش
حالا چی بپوشم دیگه حوصله مغنعه نداشتم
یه روسری مشکی برداشتمو گذاشتم کنار با شلوار دامنی مشکی
و مانتو مشکی
عاطفه:آجیـیی
مامااان
عه صدای عاطیه
-جااانمممممم
فورا دویدم اتاق طفلی ترسید
-ســلام خوشکلممممم
بگو سلام
با خنده گفت:دـلام
+خوبی گل بانو
مامان:ولش کن کشتیش
-وااا مامااان😥
عاطی:میخوابلـم👧
-کجا بلی بانو☺
عاطی:بیلـم مامان
-باشه برو
گذاشتمش زمینو فرار کرد پیش مامان
*ادامـہ دارد...