🥀 چند دقیه با هستی حرف زدم که دبیر امد همه بلند شدیم. و دبیر سلام خوش آمد گفتو خودشو معرفی کرد این دبیرو نمیشناختم ولی اینطوری معرفی کرد:دخترای قشنگم من ـخانم عظیمی هستم دبیر عربی ـامیدوارم کنار هم به موفقیت برسیم پس دیگه خانم بیگلو دبیر عربیمون نبود. اینو گفت رفت سر جاش بعد از پنج دقیقه اسمارو صدا زد که برن پایین کتاب بگیرن منو خوندو رفتم پایین کتابامو گرفتم امدم بالا. خوندو خوند تا به هستی رسید اونم رفت گرفت برگشت. دیگه عربیمونو باز کردیمو درس شروع شد،چقدر جالب بود درس عربی برای من. خانم عظیمی:خب خانما میتونید جمع کنید امروز یا فردا بهتون برنامه کلاسی میدن فعلا امروز همین یک کلاس رو با من داشتید دخترای کلاس بعضیاشون ماله کلاس۷/۱بودن که امسال امدن ۸/۲ زنگ بعد حدود دو دقیقه خورد ویفری که تو کیفم بودو برداشتم با هستی رفتیم بیرون هر چند خودمم میدونم تو حیاط چیزی نمیخورم اونم واسه اینکه ملت میبنند شاید دلشون بخواد اما همینطوری برداشتم‌گذاشتم‌تو جیبم. -خب چطوری رفیق قدیمی +شکر اجی خوبم ، یجوری میگی قدیمی انگار بیست ساله همو میشناسم. -من تورو اندازه سی سال میشناسم- +قربونت برم -خدانکنه +خب یسوال بپرسم -جانم +بالاخره بهشون جواب دادی -امشب باید بریم خونه فاطیما اینا واسه گفتن جواب +واقعا -اره بهت گفتم که ـ همینطور که صحبت میکردیم خوراکیشم میخورد. +یعنی تو میخوای به این زودی عروس شی؟ -ان‌شاءالله +ای بلا ،باورم نمیشه زهرا -خودمم باورم نمیشه خواهر! +وااای چقدر دلم میخواد تورو تو لباس عروس ببیننمم -الهی ببینی منم تورو تو این لباس ببینم +😄😁 صدای غریبه:زهراااااا برگشتم عه اینکه هانیه است وای دلم براش تنگ شده بود -هانیه!سلااام امد نزدیکو همو بغل کردیم هانیه:دلم برات تنگ شده بود -منم همینطور هستی جان این هانیه دوستمه هستی:خوشبخت شدم هانیه جان هانیه:قربانت منم همینطور.بی مقدمه پرسید: شنیدم شما دوتا مثل خواهرید ولی میدونید باورم نمیشه. -یچیزی بیشتر از خواهر،چرا حالا باورت نمیشه هانیه:چون هیچوقت دوستمو مثل خواهرم دوست نداشتم. با لبخند همیشگیم گفتم: -الهی تجربه کنی این حسو هانیه خواست حرفی بزنه که زنگ خورد -اخ باید بریم سر صف هانیه امسال تو یه کلاس دیگه بود. رفتیم سر کلاس این زنگ ریاضی داشتیمو زنگ بعدش مطالعات واای کلکمون کندس دو تا درس تو یه روز دبیر ریاضیو مطالعاتمون همون خانم کامرانیو زارعی بودن زنگ اخر خانم رامشگ برنامه کلاسیو بهمون دادنو ماهم یادداشت کردیم خانم زارعی: حال که برنامه هفتگیو دارید درسی که امروز دادمو جلسه بعد پرسش میکنم از همه میتونید جمع کنید دوباره خانم زارعی شروع کردا برم دوتا بزنمش درست شه اخه اول سالی چرا پرسش میکنی چرا انقدر این معلم سختگیره خدایا وسایلامو جمع کردمو پاشدم چادر پوشیدم نایلون چادرو تا زدمو گذاشتم تو کیفم سر جام نشستم خواستم با هستی حرف بزنم که زنگ آخر خوردو بچه ها شروع کردن به فرار کردن نمیدونم چیه که اینا زنگ اخر انگار دنبالشون میکنند منو هستی دوش به دوشه هم از پله های حیاط رفتیم پایین که سارا دوست هستی امدو با هم احوال پرسی کردن گویا امسال اون نیومده کلاس ما -هستی جان بریم؟ هستی :اره بریم باهم خدا حافظی کردنو منم با سارا خدا حافظی کردم دختر خوب و مهربونو با حجابی بودو ازش خوشم میومد *ادامه دارد...