#پارت۷۶
#زهراےشهید🥀
:محمـد
جانم مامان جان-
مادر:جانت سلامت عزیز مادر
پسرم میخواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم
جانم بفرمایید-
مادر:ببین محمد جان تو باید با زهرا خونتونو عوض کنید
عوض کنیم چرا مامان؟-
مادر:شما الان چهار تا بجه داریر فضای خونتون کوچیکه یه خونه سه خوابه خیلی قشنگ هست که میشه یه اتاق
ماله تو و زهرا باشه یکی ماله زینب یکی ماله پسرا اینطوری بهتره
پیشنهاد خوبیه مادر امشب انشاءا با زهرا صحبت میکنم ببینم راضیه-
مادر:باشه پسرم،من فعلا میرم بعد دوباره زنگ میزنم
یاحق مادر جان-
:چند ساعت بعد
در حیاطو باز کردم وارد خونه شدم حیاط خیس بود فکر کنم زهرا حیاطو شسته
جلوی در که رسیدم صدای قران شنیدم
در رو باز کردم بله زهرا نشسته بود روی مبل و نوار قران گوش میکرد بچه ها هم دورش علی وقتی منو دید بلند
شد امد سمتم با لین حرکتش زهرا سرشو اورد بالا تا فکر کنم بگه کجا میری که منو دیدید
زهرا:عه سلام اقا رضا خوش امدین خسته نباشین
سلام خانم بله با اجازتون خوبین
علی:دلام باباااا دلااااممم
سلام عزیزمن خوبی پسرم،علی رو بغل کردمو گذاشتم زمین-
زینب و عباس:سلام باباجون خوش امدی
والبته حسین:سلام پـدر من
سلام علیکم و رحمت ا حاج اقا و حاج خانم هماهنگ من-
ـو پسر تاریخی من چطورین شما
همه هجوم اوردن سمتم و بغلشون کردم زهرا صوت قران رو قطع کرد و گفت:بچه ها بابا خستست بیایید اینور
زهرا چایی اورد و نشست
بچه هام مشغول بازی شدن
زهرا جان-
زهرا:جانم حاجی
جانت بی بلا ، خانم امروز مادر بهم زنگ زد گفت که بهتره اینجارو تخلیه کنیم بریم یه خونه بزرگتر چون-
خانوادمون بزرگتر شده اینجا کوچیکه یه خوته هم در نظر داره اتفاقا که سه خوابست و بزرگ اگر موافق باشی
!...اینکارو بکنیم خانم
زهرا یکم فکر کرد،به خونه نگاه کرد و گفت:بله درست میگن مادر هرچی شما بگید من مخالفتی ندارم
لبخندی زدم:ممنون عزیزم پس انشاءا فردا بریم خونه رو ببینیم
زهرا:بله اقا چشم
،چاییمو برداشتم و با بیسکویت خوردم
زهرا:اقا شام لازانیا درست کردم دوست دارین دیگه نه
اره عزیزم-
من نه اینکه عاشق لازانیا باشم،ولی خوشم،میومد
زهرا غذارو کشید و مشغول خوردن شدیم
زهرا:مامان انقدر اذیت نکن دیگه بخور پسرم
نگاش کردم داشت با فلی کشتی میگرفت انگار تا غذارو به خوردش بده
!زهرا قاشقو عقب گشید و نفسی از سر حرص کشید و گفت:چی میخوری پس؟
زینب:علی بخور دیگه هر شب نمیزاری مامان چیزی بخوره
علی:گذا میقام
زهرا:لا اله الا ا....خب پس شام،نمیخوری باید کیک بخوری میخوای؟
علی:اله
زهرا بلند شد رفت سمت یخچال و کمی کیک برش زد با اب اورد برای علی