✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ساکش آماده بود. انگار همیشه آماده ماموریت بود. هر چی اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم. ناهار فسنجون درست کردم. خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیان. توی اتاق تنها بودیم. کیفم رو آوردم و تسبیح رو بهش نشون دادم. ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔 دستم رو بوسید و گفت: ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی. تسبیح رو به تخت آویزان کردم. بغض داشتم و صالح حال دلم رو می فهمید.😢😞 دستش رو زیر چونه ام گرفت و گفت: ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊 بغضم ترکید ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم... نوازشم کرد و اونقدر که خودم آرام شدم و ازش جدا شدم و به آشپزخانه رفتم که غذا رو وارسی کنم. همه هوای دلم رو داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدن. غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذامون بازی می کردیم. حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعیه. هر چی از لحظه ی بدرقه بگم حالم وصف ناشدنیه. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خوندم. قرآن و کاسه ی آب آماده بود. رفتم از توی اتاق کوله اش رو بردارم که خودش اومد و گفت: ــ سنگینه خوشگلم.خودم بر می دارم. به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمام می سوخت و گونه ام خیس شد. هر چی سعی کردم نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم.😭 ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢 سریع اشکم رو پاک کردم و لبخندی زورکی زدم. ــ قولت که یادت نرفته؟☺️ برام احترام نظامی گذاشت و گفت: ــ امر امر شماست قربان...😍✋ گفتم: ــ آزاد... و هر دو خندیدیم. میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم رو گرفتیم و از اتاق بیرون اومدیم. این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب ماشین، اونقدر نگام کرد که پیچ کوچه رو رد کردند. دلم فرو ریخت و سریع به داخل خونه و اتاقمون دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم. انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چی می کردند نمی تونستند منو آروم کنن. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برام تنگ و تنگ تر می شد. روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح. 💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚 ادامه دارد...