توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم
مثل همون موقعها بود، فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود
کاش هیچوقت به مقصد نمیرسیدیم، همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم
اما رسیدیم.
- آقا ممنون، پیاده میشیم
ماشین متوقف شد، در ماشین باز شد
درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد! تموم بدنم یخ کرد
برگشتم میخواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی، با تموم وجودم بگم [جانم]
اما پسر بچهای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم، نگاهش کردم و بهش لبخند زدم
اونم نگاهم کرد، اونم لبخند زد :)
-علیرضا نژاد صالحی 💚✉️