⚜ ⚜
🔸یک داستان یک پند
📝مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مردرا ترس برداشت و سراغ عالم روشن ضمیری رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
او گفت:
خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است
و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
💠 بلکه تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است،
کاش میمرد !
و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم!
🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری.
تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت:
خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!!
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄