❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗
#بدون_تو_هرگز ۷۳
📢‼️
این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت |
بخشنده باش
.
زمان به سرعت برق و باد سپری شد …
لحظاتِ برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم ..
نمیخواستم جلوی مادرم گریه کنم ..
نمیخواستم مایه درد و رنجش بشم …
هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست دادهها گریه میکردم …
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد .. ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود، حالتش با من عادی شده بود .. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم !!
هر چند همه چیز طبیعی به نظر میرسید، اما کم کم رفتارش داشت تغییر میکرد … نه فقط با من، با همه عوض میشد!!!
مثل همیشه دقیق .. اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود …
ادب .. احترام .. ظرافت کلام و برخورد …
هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می.کرد… دیگه به شخصی زل نمیزد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود، اما دیگه بی پروا برخورد نمی پ.کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش میکردن … به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبتها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود،.. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمیدونستیم …
شیفتم تموم شد …
لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ …
میخواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید .. نشست …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
- خانم حسینی!! میخواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم .. اگر حرفی داشته باشید گوش میکنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم !!
این بار مکث کوتاهتری کرد …
- البته امیدوارم اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که میپرستید بخشنده باشید!!
#ادامه_دارد ...
🌸🍃❣ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿
https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣