🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
•×•{ همیشه به یاد او }•×•
نمیفهمیدم چرا جواب نمی گرفتم.
من ،دانشجوی الهیات ، به حضور خدای خودم شک کرده بودم !!
مثل دیوونه ها سرمو کردم تو حوض آب. گر گرفته بودم
خدایا چرا جوابمو نمیدی ؟؟
اگه هستی چرا پدرم شفا نمیگیره ؟!
پدر ...
رفتم طرف بیمارستان.
تو راهرو دختری که اونم پدرش بستری بود طبق معمول با تسبیح لاجوردیش سرگرم بود.
سلامی بهش کردم «خسته نمیشی انقدر با اینا ور رفتی؟! حالا جواب گرفتی یا نه؟! »
لبخندی بهم زد و یه تسبیح لنگه همون گذاشت تو دستام«امتحانش که ضرر نداره. »
و رفت!
تا خواستم وارد اتاق بشم پرستار جلومو گرفت«دکترشون دارن آزمایش های نهایی رو انجام میدن» یا خدا ...
دستم دونه های تسبیحو می رقصوند و رد می کرد. لبام بی هیچ حرکتی ...
«امتحانش که ضرر نداره »
شروع کردم
«سُبْحٰانَ اللّٰهِ وَ الْحَمْدُلِلّٰهِ وَ لاٰ اِلٰهَ الِاّٰ اللّٰهُ وَ اللّٰهُ اَکْبَر ... »
انگار خدا کنارم نشست؛وقتی به معنی این ذکر فکر می کردم.
دلم دخیل بسته بود به « اَقْرَبُ مِنْ حَبْلِ الْوَریٖدْ » .. «نزدیکتر از رگ گردن» ..
یاد سیره معنوی شهید علم الهدی افتادم که پروژه دانشگاهم بود.
«اَللّٰهُمَّ اِنَّڪَ یٰا اَنیٖس الانسین لاولیائک»؛خدایا! ای نزدیکترین مونس به دوستانت
«یا من یحول بین المرء و قلبه»ای که همواره در روح و قلب من جریان داری ...
پس چرا تا الان ندیدمت ؟!
اشکام بی اجازه داشتن سرسره بازی می کردند . خدایا.. برای تو که آتیش رو بر ابراهیم(علیه السلامـ) بردا و سلاما کردی ، تویی که رود نیل رو برای موسی (علیه السلامـ) کردی مثل یه گذرگاه خشک و خالی،تویی که پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آلهـ) رو مکتب نرفته مدرس کردی ..
صدای پرستار پرید توی افکارم. سرمو بالا کردم. با مهربونی نگام کرد.
«دیگه باید پاشی وسایل پدرتو جمع کنی و با هم برین خونه»
خدا دیگه رو صندلی نبود.. خدا بین روح و قلب من بود.
جزئی از من ..
با من ...
«اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک»