روانداز داشتند، روى من انداختند، ولى همچنان بدنم لرزه داشت و در ميان آتش تب افتاده بودم، حس كردم كه حالم بسيار وخيم است، به رفقا گفتم، زودتر مرا به خانه برسانيد، آنها وسيله‏اى فراهم كرده، زود مرا به شهر كربلا آورده و به خانه‏ام رساندند، در خانه بى حال و حس، در بستر افتاده بودم، بسيار حالم دگرگون شد و در اين ميان به ياد خواب سه شب قبل افتادم، علائم مرگ را مشاهده كردم و با در نظر گرفتن خوابى كه ديده بودم احساس كردم كه پايان عمرم نزديك شده است، در اين حال، ناگهان ديدم دو نفر ظاهر شدند و در جانب راست و چپ من نشستند، و به همديگر نگاه مى‏كردند و به همديگر مى‏گفتند، اجل اين مرد رسيده، مشغول قبض روحش گرديم، در اين هنگام با قلبى صاف و خالص به ساحت مقدس امام حسين (عليه السلام) متوسل شدم و عرض كردم: اى حسين عزيز، دستم خالى است، كارى نكردم و براى خود توشه‏اى فراهم ننموده‏ام، شما را به حق مادرتان حضرت زهرا (سلام الله عليه) از من شفاعت كنيد، كه خدا مرگ مرا به تاخير اندازد، تا خود را براى سفر آخرت آماده سازم، هماندم ديدم شخصى نزد آن دو نفر كه مى‏خواستند روحم را قبض كنند آمد و به آنها گفت: حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) فرمودند: شيخ عبد الكريم به ما متوسل شده و ما هم در پيشگاه خدا از او شفاعت كرديم تا عمرش را به تاخير بيندازد، خداوند شفاعت ما را پذيرفت، بنابراين شما روح او را قبض نكنيد. در اين وقت آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتند سمعا وطاعه، آنگاه ديدم آن دو نفر همراه فرستاده امام حسين (عليه السلام) به سوى آسمان پرواز كرده و رفتند، در اين هنگام احساس سلامتى و عافيت كردم، صداى گريه و زارى بستگان را شنيدم، كه به سر و صورت مى‏زدند، آهسته دستم را حركت دادم و چشم را گشودم، ديديم چشمم را بستند و به رويم روپوشى انداختند، خواستم پاهايم را بگشايم، متوجه شدم كه انگشت بزرگ پايم را بسته‏اند، دستم را براى بلند كردن چيزى بلند كردم، شنيدم مى‏گويند آرام شويد، گريه نكنيد، كه بدن حركت دارد، آرام شدند، رو اندازى كه به رويم انداخته بودند، برداشتند، چشمم را گشودند و بند پايم را باز كردند، با دست به دهانم اشاره كردم كه به من آب بدهيد، آب به دهانم ريختند، كم كم از جا برخاسته و نشستم، تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و بحمد اللّه به طور كلى از آن حالت، خوب شدم، و اين موهبت به بركت لطف مولايم امام حسين (عليه السلام) بود، آرى به خدا سوگند.(39) 23- مهربانى شديد عزرائيل به مومن، هنگام مرگ ابو بصير، يكى از شاگردان امام صادق (عليه السلام)، در محضر آن حضرت بود، به آن بزرگوار عرض كرد: فدايت گردم! آيا مومن، مرگ و خروج روح از كالبدش را ناخوش دارد.؟ امام صادق: نه به خدا سوگند. ابو بصير: چگونه مى‏شود كه او به مرگ علاقه‏مند باشد؟ (با اين كه هر كسى مرگ را دوست ندارد). امام صادق: هنگامى كه مومن در لحظه مرگ قرار گرفت، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و امير مومنان على (عليه السلام)، و فاطمه و حسن و حسين (عليهم السلام) و همه امامان (عليهم السلام) در بالين او حاضر مى‏شوند، جبرئيل و اسرافيل و ميكائيل و عزرائيل نيز حاضر مى‏شوند، امير مومنان على (عليه السلام) به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض مى‏كند، اى رسول خدا، اين مومن ما را دوست داشت و ما را رهبر خود قرار داده بود، پس او را دوست بدار،. رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به جبرئيل مى‏گويد، اين مومن، على (عليه السلام) و فرزندان او را دوست داشت، پس او را دوست بدار. جبرئيل هم همين سخن را به اسرافيل و ميكائيل مى‏گويد و سپس همه به عزرائيل مى‏گويند: اين مومن، محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را دوست داشت و، على (عليه السلام) و فرزندانش را امام خود قرار داد، به او مدار كن عزرائيل در پاسخ مى‏گويد: سوگند به كسى كه شما را برگزيد و گرامى داشت، محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را به پيامبرى برگزيد و به مقام رسالت، اختصاص داد. لانا ارفق به من ولد رفيق و اشفق عليه من اخ شفيق من از پدر صميمى، نسبت به او صميمى ترم، و از برادر مهربان، نسبت به او مهربان‏تر مى‏باشم. سپس عزرائيل به آن مومن متوجه مى‏شود، تا روح او را قبض كند، به او مى‏گويد: اى بنده خدا! آيا برات آزادى و كارت نجات خود را گرفتى؟ مومن، مى‏گويد: آرى. عزرائيل مى‏گويد: براى چه، اين برات و كارت را گرفتى؟. مومن مى‏گويد: به خاطر محبتى كه محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) داشتم، و به خاطر آنكه ولايت على (عليه السلام) و فرزندان او را پذيرفته بودم. عزرائيل مى‏گويد: از آنچه از آن مى‏ترسيدى، خداوند تو را از آن ايمن نمود، و به آنچه كه اميد داشتى خداوند تو را به اميدت رسانيد، دو چشم خود را بگشا و به آنچه در حضورت است بنگر.